هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

گذر ما از زمان یا گذر زمان از ما

 
اولین روز مدرسه
 
 
زمان می گذرد و هیچ قدرتی تا به امروز در برابر قدرت زمان ایستادگی نکرده. یا باورش می کنیم و پابه پایش پیش می رویم یا ناباورانه لابلای برگ هایش جا می مانیم.
و من هرگز شش سال را باور نکردم. امروز نخستین روز مدرسه هوچهر بود. کیف جدیدش عجیب سنگین بود. گفت باید کیف را بر دوشش بگذارم  و هرگز دلش نمی خواهد که من کیفش را برایش حمل کنم. او شتابان به سمت استقلال می شتافت. این بار وقت خداحافظی، من پشت سر دخترک گریستم. با دست باندپیچی شده ام اشک هایم را پاک کردم. راستی آن دفعاتی که پشت سرم گریست دقیقاً چقدر درد کشیده بود؟
 
آقای شیر نیست. برای یک ماموریت کاری رفته است یک جایی در آفریقا. یک جایی در میانه اقیانوس، روی یک کشتی و روی آب ها زندگی می کند. هوچهر در یک دفتر یادداشت به تعداد روزهای مانده به بازگشت پدر، چوب خط کشیده و هر روز صبح که بیدار می شود، یکی خط می زند. و یک شب می خواست یکی دیگر هم خط بزند در حالیکه صبح همان روز چوب خط آنروز را خط زده بود. دختر کوچکم خیال می کرد با زمان هم می تواند چانه بزند و اگر دو چوب خط در یک روز  خط بزند، اقیانوس، پدرش را زودتر به او پس خواهد داد و من ناجوانمردانه یک شب وقتی دخترک خوابید، پنجاه درصد به چوب خط ها اضافه کردم، وقتی آقای شیر گفت به جای یک ماه باید یک ماه و نیم بماند.
 
زمان نمی ماند، سرعتش را کند نمی کند، تندتر هم نمی راند. برای کسی دل نمی سوزاند و حوادث ناگوار را به لحظات آرامتر انتقال نمی دهد، این طبیعتش است. من و هوچهر تصادف کردیم. تا چند دقیقه بعد از تصادف آنقدر وحشتزده بودم که حضور دخترک ترسان تودارم را  برای لحظاتی فراموش کردم. فراموش کردم او فریاد نمی کشد و همه فریادها را یکجا می بلعد. وقتی به خود آمدم که یک صدای بغض آلود کودکانه آهسته گفت: من سارامو* می خوام. من می خوام برم خونه بخوابم.
دستم با مواد داخل ایربگ سوخته و شکل نافرمش دختر کوچکم را ترسانده بود. آهسته گفتم: من چیزیم نیست هوچهر. من حالم خوبه، شما هم حالت خوبه؟ بیا همدیگرو بغل کنیم. فقط تصادف کردیم. او هم خوب بود و فقط ترسیده بود و به سرعت به آغوشم پرید. موبایلم در تصادف گم شده بود و من تنها شماره ای که از بر بودم شماره موبایل آمریکای آقای شیری بود که حالا یک جایی در اقیانوس اطلس در نیمه شب به سر می برد و هیچ امکانی برای دسترسی به او نداشتیم. من و دختر پنج سال و نه ماهه، بی کس مانده بودیم در یک نقطه ای روی نقشه  آمریکا. و البته در آمریکا کس آدم ها بیمه است و پلیس و آتش نشانی. در پنج دقیقه بیش از سی ماشین احاطه مان کرده بودند، هریک برای انجام کاری. اولین ماشین آمبولانس بود، بعد ماشین های پلیس، تعدادی راه را بستند و مسیر را به سمت خیابان های اطراف هدایت کردند، دیگری تلاش می کرد گزارش تصادف را در کمترین زمان برای شرکت بیمه مهیا کد، ماشین هایی برای حمل ماشین های به جامانده از تصادف برای شستشوی محل تصادف و ... . در کمتر از یک ساعت، زمین را هم شستشو داده و ماشین های خرد شده را به یک پارکینگ منتقل کرده بودند. فردی مسوول خالی کردن محتویات ماشینم بود. همان فرد محتویات را به داخل منزل حمل کرد. من و هوچهر تنها نظاره گر بودیم که بیمه دقیقاً چه سرویس هایی ارائه می دهد و پلیس و آتشنشانی چطور انجام وظیفه می کنند و همه این  مراسم منظم و باشکوه برای حمایت از ما اجرا می شد. چه خوب که ما برای جامعه مهم بودیم. من تنها با بیمه تماس گرفتم. بعد مانند یک تماشاچی کناری ایستادم و آنها من و دخترم و محتویات ماشینم را بدون آنکه  حتی ذره ای تراز آب داخل دلمان به هم بخورد، به منزل رساندند. اما دلم آغوش آقای شیر را می خواست که همیشه برایم پر بود از امنیت. بالاخره باید حریمی امامزاده ای چیزی پیدا می کردم تا بر مزار تنهاییم بگریم که البته این طور چیزها اینجا پیدا نمی شود. اینجا باید چشمان پف کرده ام را پشت فریم سیاه عینک دودی ام پنهان کنم و به دیدن یک مشاور بروم برای وحشت و اضطرابی که تصادف بر من تحمیل کرده و هزینه اش را صد البته بیمه پرداخت خواهد کرد اما گاهی آدم تنها یک شانه آشنا  و  یک آغوش امن می خواهد نه یک مشاور کارکشته رایگان.
 
شاید این زمان نیست که می گذرد، این ماییم که می گذریم و ماییم که نمی خواهیم بگذریم تا به انتها نزدیک نشویم یا می خواهیم بگذریم چون بیشتر مسیر مانده، یا تمایل به گذر کردن نداریم تا حوادث بد را به تعویق بیندایم شاید فرجی باشد و ما رهایی بیابیم.
 
در هر حال ما گذشتیم. از همه آن روزهای آهسته یا پرهیاهو، گذر کردیم یا زمان بر ما گذشت. حالا خوبیم. مهربانی خیلی از آشنایان این روزها  برایم چون روز روشن شد. پشتم به گرمای حضور دوستان زیادی گرم شد. همه دوستان و همکارانی که صمیمانه تلاش می کردند تا حمایتم کنند  و این لطف زندگی است که در هر بدی خوبی هایی نهفته است و در خوبی بدی هایی.
جای همه شما در لحظات شیرین خالی و چه خوب که در آن لحظات تلخ همراهمان نبودید.
 
 
*عروسکی که هوچهر از نوزادی تا به امروز برای رسیدن به خواب و آرامش در آغوش می گیرد.
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.
 
 
 
 
 

پانصد سالگی و اشتیاق برای بچه دار شدن!

  • موبایل چهار دکمه ای، دیگر برای دخترک کم است.  می گویم بزرگتر شدی، بهترش را می خریم. می گوید: بزرگتر شدم خودم برا خودم  می خرم. موبایل می خرم، تبلت می خرم، شورت!!!! می خرم، نه اینکه شما پولشو بدی ها، خودم پولشو می دم. وقتی بزرگ شدم،  پونصد سالم شد!
 
  • امسال رفته است کودکستان. باز به آینده می اندیشد و درباره مابقی توضیح می دهد: بعد میرم فرست گرید*، بعد سکند گرید**، بعد ..... بعد میرم های اسکول***، بعد کالج. هوراااا بعد هم بچه دار میشم!
 
*first grade
**second grade
***high school



 
 

تن برای لباس یا لباس برای تن


اصولاً یکی از درگیری های ذهنی هر روزه من ماجرای "چه بپوشم" است. اما این چه بپوشم ها با چه بپوشم های گذشته متفاوت است. چه بپوشم های گذشته بر اساس "چه بپوشم تا زیباتر یا زیباترین به نظر برسم" بنا شده بود و همانا چه بپوشم های امروز بر اساس "چه بپوشم تا مضحک به نظر نرسم" می باشد. چرا که اینجا تعریف لباس با تعاریف پیشین متفاوت است. اینجا لباس با شرایط آب و هوایی و محیطی تعریف می شود حال آنکه  تعریف لباس در ایران چیز دیگریست و حجم نوع  لباس زنانه مورد تایید جامعه هیچ ارتباطی با سرما و گرما، مادر بودن یا نبودن و امثالهم ندارد.

نتیجتاً عجیب نیست که زنی با سن و سال من راه و رسم لباس پوشیدن نداند، راحت بودن را فرا نگرفته باشد و در جامعه آمریکایی که شعار ناگفته شان "بیایید راحت تر باشیم و همه چیز را راحت تر برگزار کنیم"، مادام "اور درس"* ظاهر شود.

چرا کودک میزبان در مهمانی تولدش لباس مهمانی ندارد اما کودک مهمان من لباس فاخری پوشیده؟ کودکان اینجا ملزم به پوشیدن هیچ لباس غیر راحتی نیستند، آنهم در مهمانی تولدشان که قرار است برایشان شادترین ها و راحت ترین ها باشد. کودکی یعنی آزادی. یعنی رهایی، یعنی خندیدن بی هیچ بهانه ای و با تمام معنا.

چرا مادر ایرانی باید در تولدهای کودکانه لباس مهمانی بپوشد؛ لباسی که آمریکایی ها برای مهمانی های شب می پوشند و در تولدهای کودکانه یک تی شرت و شلوار جین یا شلوارک راحت می پوشند و یک صندل، چرا که همه می دانند با کفش پاشنه بلند، دنبال کودک دویدن آسان نیست. چراکه قرار است کودکان خوش باشند و شاد و ما قرار است حمایتشان کنیم و قطعاً با کفش پاشنه بلند نمی شود! راستی چرا من نمی دانم؟ چرا مادرانه هایم را کسی پیشتر به رسمیت نشناخته بود؟ چرا آزرده بودم از کودکی که باید با لباس میهمانی سرپایش می کردم و شیرهای پنیرشده  روی لباس میهمانی ام بالا می آورد و نه لباسی که بیجا بر تنم چسبیده بود و نه میهمانی یا عروسی ای که حضور کودک یا حتی من در آن بیجا بود. چرا باید به فکر خاله و خانباجی می بودم که منتظر بودند تا کودکم را ببینند نه به فکر کودکی که خسته می شد و مادری که ظرف چند دقیقه تمام بزک و دزکش درهم و برهم می شد.

پروژه به گند کشیده شدگی مادرانه از روسری ای که روی موهای نازنین تازه سشوار کشیده شده ـ به واسطه حضور کودک در آغوش ـ بی هوا هزار مرتبه جلو و عقب کشیده می شد و با یک گره مضحک و شل درست کنار گوش چپ یا راست طی آخرین مرحله روسری به سربودگی!! پایان می یافت، آغاز می شد. بعد جای کفش های کوچک و خاکی روی لباس، بعد چروک های جای باسن کودکی که در آغوش می نشست، بعد موهایی که سقوط می کردند چون کودک به گیرسرهای براق علاقه نشان می داد، بعد جیش داشت و صد البته دستشویی ایرانی بود و صدای جر خوردن چاک دامن و ....  . بعد احساس خستگی از مادریِ بدون استراحت، بدون زیبایی، بدون زنانگی، پر از آروغ و جیش و پی پی و جای کفش و موهای درهم و برهم، بعد جامعه ای که زن در جامعه کاری به واسطه مادر بودن مجرم بود و گزینه دوم برای انتخاب به عنوان نیروی کار چون کودک مریض بی شک جرم بارداری او بود و جامعه  و بالطبع کارفرما هیچ مسوولیتی دربرابر کودکانی که آینده جامعه شان بودند نداشتند. بعد مادری خسته و پشیمان از مادر شدن، مادر جیغ جیغو و خشمگین از خود، از کودک و از جامعه.

و البته مانتوی اجباری در این سردرگمی زنانه بی تقصیر نییست. مانتوی گرم و اجباری پر است از یک پیام دردناک، این پیام که آلارم های جسم هیچ معنا و ارزشی ندارند. اینکه آن جسم به جرم زن بودن اجازه ندارد در گرمای سوزان تابستان کمتر بپوشد. اینها حقوق اولیه انسانی هستند که باور بفرمایید در جوامع آفریقایی هم به رسمیت شناخته می شوند! کم کم جسم زنانه باور می کند که فریادهای جسمش را به رسمیت نشناسد و تمام آلارم هایش را نادیده بگیرد، چراکه ساده ترین تقاضایش با یک نه دایم روبرو می شود. بعد نوبت سرکوب روحی است که در جسم نامتعادلی گام برمیداد.

 

دارم همه را از اول می آموزم؛ راه و رسم زندگی کردن را می گویم. دارم آموزه هایم را می نویسم تا زودتر بر تنه ذهنم بنشینند.
این یکی را هم روی مقوا نوشتم و چسباندم بردر کمد لباسم: لباس برای تن
 
*over dress