هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

زخم های عمیق

اصولاً وقتی از جامعه ایران خارج شدی، وقتی تمام فشارهای اقتصادی و اجتماعی از روی دوشت برداشته شد، تازه یاد خودت می افتی. یادت می آید که به تصویر توی آینه با دقت بیشتری نگاه کنی، به همه رفتارهایت بیندیشی و خودت را واضح تر ارزیابی کنی.
و وقتی کنار مردمی از کشورهای مختلف قرار بگیری، این ارزیابی واقع بینانه تر می شود. همه گوشه های وجودت را که تا امروز برایت نامریی بودند، خواهی دید.
یکی از آن گوشه های نامریی که از نظر من در تمام طبقات وجودم ـ یا بهتر است بگویم وجود ما ایرانیان ـ پیدا می شود ترس است؛ ترس با رنگ ها و شکل های متعدد. ترس از مورد قضاوت قرار گرفتن، ترس از قحطی، ترس از جنگ، ترس از طلاق، ترس از از دست دادن عزیزان، ترس از تنهایی، ترس از احمق جلوه کردن و کودن به نظر رسیدن، ترس از اشتباه کردن و ده ها ترس دیگر. ترس هایی که در وجود مردم کشورهای دیگر نمی بینی. ترس هایی که شاید پیشتر داشته اند، اما نسل های پیش دور ریختدشان و دیگر نیستند. ترس هایی که به گمانم هیچ ملتی همه را یکجا نداشته و ندارد!
این روزها دارم تلاش می کنم، بخش های بیشتری از این ترس ها را دور بریزم.
وقتی من، من مادر کنار ده ها مرد جوان تر می نشینم تا یاد بگیرم، وقتی اشتباه می کنم، دست هایم آماده اند، آماده اند تا جلو بیاورمشان، تا دستگیرم کنند به جرم مادر بودن، به جرم ترک کار به قصد مادری، به جرم کودن بودن و همرده مردان نبودن در یادگیری، به جرم بزرگتری، به جرم ایرانی بودن. من آماده ام تا اخراجم کنند. من خود را مستحق اخراج شدن می دانم، تنها برای یک اشتباه کوچک. اما کسی اخراجم نمی کند، کسی دستگیرم نمی کند، کسی به حماقت متهمم نمی کند، انگشت هیچ کس به سمت زن بودنم، به سمت هوش و ذکادتم به عنوان دلیل اشتباه نشانه نمی رود. اشتباه من بزرگتر از اشتباه هیچ کس نیست اما گویی من نیز پذیرفته ام که من، من مادر، من زن، من ایرانی اجازه اشتباه کردن ـ همان اشتباهی که دیگران مجاز به تکرارش هستند ـ ندارم، چراکه کوپن اشتباهم قبلاً پر شده با زن بودن و مادر بودن.
اما آنها از من در برابر ترس هایم حمایتم می کنند.
وقتی آمدم، جای تمام اهانت ها روی تنم درد می کرد؛ اهانت مردان جامعه، زن های خانواده شوهر، قوانینی که عواقبشان هر روز در بخشی از تنم فرو می رفت، همه و همه تنم را پرزخم و پاره پاره کرده بود. این روزها تنم مملو از پانسمان است، پانسمان زخم هایی که سال هاست روی تنم نشسته اند، زخم هایی که شاید بعضی هرگز التیام نیابند و شاید اگر درمان شوند، رد زخمشان تا روزی که تن فرتوتم را در گور می گذارند، روی جسم بی جانم خودنمایی کنند.



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.