هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

نگاتیو

تقریباً پنج ساله بودم که برگشتم ایران.
زیاد فارسی نمی دانستم. برگشتم کنار فامیلی که درست و درمان نمی شناختمشان.
اما یافتنشان پر از لذت بود.
هدیه مادربزرگ از همه بهتر بود! یک خاله همسن و سالم برایم زاییده بود.
درست مثل همیشه هرچه فرزندانش کم گذاشته بودند و هیچ دخترخاله و پسرخاله همسن و سالی برایم دست و پا نکرده بودند او جبران کرده بود!
در جو انقلاب زده و جنگ زده آن روزها "ددی" صدا کردن پدرم گناه بزرگی بود. مدتی صدایش نمی کردم نمی دانم چه شد که بالاخره یک روز بابایم شد.  
لباس های خارجیم کم کم با لباس های تولید داخل جایگزین شدند. انگلیسی را فراموش کردم. از شش سالگی روسری سر کردنم شروع شد. آمریکایی بودنم را در هفت سوراخ قایم می کردم. ان روزها برای خودش جرم سنگینی بود و مایه شرمساری.
بزرگ شدم، زن شدم. حقوق زنان و مردان برابر نبود. من آمریکایی نبودم. من هم باید برای تمام حداقل ها می جنگیدم. 
زخمی و خونین پایم رسید به خاک آمریکا اما خیالم راحت بود با خاله کوچکم تا دلمان خواست شب بیدار ماندیم و پچ پچ کردیم و غیبت. درباره عادت ماهانه و سک*س در روزهای نوجوانی تا دلمان خواست حرف های درگوشی زدیم و آسمان را به ریسمان بافتیم. خیالم راحت بود که بیشتر اعیاد نوروز را با خانواده دور هم گرد آمدیم و تا توانستم لذت بردم از عیدی گرفتن. اینکه نتوانم همه را برای تحویل سال های نیمه شب بیدار کنم به دلم نماند. یادم هست دختر دایی کوچکم را هم بیدار کردم. 
خیالم راحت است که پدربزرگ سردم را بوسیدم پیش از آنکه در خاک بگذارندش. چشمان بسته دخترخاله ام را هم دیدم. خیالم راحت بود من و دخترخاله تا جان داشتیم تلفن حرف زده بودیم پیش از آنکه بمیرد. خیالم راحت بود کودکم کودک مرحومش را به یاد می آورد.
تنها نگران موهای مادربزرگم. فراموش کردم موهای سیاهش را پیش از رفتن به خاطر بسپارم در وب کم هم موهایش را درست نمی بینم. یک کمی نافرم است بگویم: مامان بزرگ میشه لطفاً سرتونو بگیرید جلوی دوربین؟

.
.
.
.
تقریباً پنج ساله بود که از ایران خارج شد.
فارسی به خوبی صحبت می کرد و انگلیسی نمی دانست و این عذاب الیمی بود برایش.
همه فامیل و دوستانش را ترک کرد. هنوز آنقدر بزرگ نبود تا درد ترک کردن برایش کمتر از درد مردنشان باشد. هنوز آنقدر بالغ نبود تا بر مزار اندوهش بگرید. تازه بخشی از ترس هایش را شناخته و به درس اندوه نرسیده است.
گاهی با لبخندی پرحیا ما را مامی و ددی خطاب می کند اما من دلم می خواهد من و آقای شیر تا ابد پدر و مادرش بمانیم. اما دست آخر خودش انتخاب می کند.
لباس های ایرانیش کم کم خارجی شدند. حجاب اجباري نمی داند چیست. بی زخم تبعیض جنسیتی بزرگ خواهد شد. نخواهد دانست جنگیدن برای پایین ترین سطح از حقوق زنان چه معنایی دارد. نخواهد دانست جمله "چرا مثل زن ها گریه می کنی" وجود خارجی دارد. نخواهد دانست زن ها اجازه وارد شدن به بعضی رشته های دانشگاهی را ندارند یک افسانه یا داستان تاریخی قرن چهاردهم میلادی نیست.

اما مابقی را نمی توانم بنویسم. نمی توانم درباره خیالش که راحت است از ندیدن ها بنویسم. نه نمی توانم آن اندوه و تنهایی عمیقش را انکار کنم.

نه من توان نوشتن پایان هر داستانی را ندارم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.