هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

حسرتی که به دلشان ماند


یک روز صبح، تنها چند روز مانده به کریسمس،  ششصد خانواده، کودکانشان را بوسیدند و فرستادندشان به امن ترین جای دنیا؛ مدرسه.
بعد در سطح شهر آرامی که آخرین باری که تیراندازی اتفاق افتاده ده سال پیش بوده، مردم در باب اینکه در آن شهر تیراندازی شده حرف می زنند. بعد یک مادرهایی ناباورانه می بینند که تیراندازی در مدرسه ابتدایی که کودکستان هم دارد، رخ داده. بعد  یک تلفن دریافت می کنند که خودشان را برسانند مدرسه. ششصد خانواده نمی دانم با چه حجمی از وحشت خودشان را می رسانند به نقطه ای که خیال می کردند، قرار است کودکشان را برساند به زندگی بهتر.
.
.
.
بعد یک مادر دیگری در ایالت دیگری که اتفاقی در محل کار از جلوی تلویزیون در آشپزخانه رد می شود، می بیند یک جمله ای نوشته روی صفحه که بیست کودک به همراه هفت انسان بالغ در حادثه تیراندازی در مدرسه کشته شده اند. مادری که دست برقضا مهاجر است و حالا تمام آرزوهای او هم در مکان امنی به اسم مدرسه است.
میخکوب می شود، کار را فراموش می کند، با صحبت های اوباما که می گوید یک کودکانی هستند که امشب به خانه برنمی گردند گریه می کند، با جمله اوباما که می گوید امشب کودکانمان را محکم تر در آغوش بفشاریم و به آنها بگوییم که دوستشان داریم، قلبش فشرده می شود، وسط شرکت های های گریه می کند.
تصاویر زنده نشان می دهند که خانواده ها باید صبورانه دم در مدرسه منتظر بایستند، هنوز کودکانشان را تحویل نگرفته اند، نمی دانند کودکشان میان کشته هاست یا خیر و من همزاد پنداری می کنم و صبرشان را باور نمی کنم، گمان می کنم که صبر در آن لحظات برایم واژه ای غریب است. حتماً همه جا را زیر چنگ هایم له می کردم تا کودکم را در آغوشم بگذارند. در زندگی  گاهی منطقی بودن چه چالش برانگیز است. اینکه باید صبور باشند تا مامورین پلیس امنیت را برقرار کرده و کودکان را خارج کنند.
کودکان وحشت زده را از مدرسه خارج می کنند، باید چشمان کودکانی که در کلاس های دیگر بوده اند را بگیرند، چون باید از روی اجساد عبور کنند و خارج شوند.
راستی مادرانی که کودکانشان نیامدند........
زنگ می زنم مدرسه دخترک، می گویم می دانم خنده دار ست اما لطفاً به من بگویید که دخترکم، دخترک شیرینم خوب است و دارد می خندد. خانم مهربان آن سوی خط می گوید خنده دار نیست، همه تماس گرفته اند.
رییسم به اتاقم می آید، من هنوز هق هق می کنم، می گویم چرا  اسلحه آزاد است، می گوید وقتی مهاجرت کردم نمی دانستم آمریکا کجاست؟ می گویم مفهومش را درک نکرده بودم. او هم مهاجر است، از بوسنی آمده. او هم بغض می کند.

بر می گردم روبروی تلویزیون. والدین می گویند بیشترشان کادویی را که بابانوئل قرار بوده بیاورد، خردیده اند. گوینده ها در باب کادویی که باز نخواهد شد صحبت می کنند. همکارم که او هم روبروی تلویزیون میخکوب شده، می گوید  با چه جراتی کودکانمان را مدرسه رها می کنیم و می رویم سر کار. سه همکارم همسرشان معلم مدرسه است و کودکشان هم در مدرسه. آنها همه چیزشان حالا در مدرسه است. دوتا یک زن و یک کودک، دیگری یک زن و دو کودک در مدرسه دارند.
فلسفه آزادی اسلحه در آمریکا این است که اگر حکومت فاسدی روی کار آمد مردم بی دفاع نباشند!! تنها می شود این روزها به این فلسفه خندید. شاید روزی که این قانون تصویب شد و میان دو گروه هفت تیرکش یکی رییس شد قانون بجایی بود اما بی شک قانون امروز نفعی جز سودرسانی به فروشندگان اسلحه ندارد.
نمی توانم کار کنم. می خواهم بروم کودکم را در آغوش بگیرم و ببویمش. به صبح فکر می کنم که عجله داشتم و فراموش کردم ببوسمش. به شب قبلش که به لبخند شیرینش که چون پدر ماموریت است اجازه بدهم در تختم بخوابد نه گفتم، چقدر من هم دلم می خواست در آغوشم بخوابد. لعنت به تربیت که خیلی از خوشی های مادرانه را حرام می کند. به اینکه بیشتر کشته ها همسن دخترک من بوده اند، چون مادر تیراندار بیست ساله دیوانه مربی کودکستان بوده. به اینکه حالا یک مادرهایی به آنکه کودکشان را صبح فراموش کردند ببوسند و شاید آن آخرین بوسه بود می اندیشم.
به احساس حسرت که با هیچ چیز پاک نمی شود می اندیشم؛ حسرت آخرین بوسه، حسرت بیشتر وقت گذراندن و بازی کردن با کودکان. حسرت تربیت نکردنشان وقتی قرار است مرگ خیلی زود بگیردشان. حسرت مهربان تر بودن با کودکان و بیشتر خنداندنشان. حسرت پدر و مادر بهتری بودن.
اشک هایم را مهار می کنم اما افکارم مهار نمی شوند. یادم می آید چطور همه چیز زندگیم بر اساس پیشرفت و خوشبختی دخترک برنامه ریزی شده. اینکه چطور مرگ یک کودک، آن هم کودک پنج ساله ای که فرصت معصومانه رفتار نکردن را نداشته می تواند والدینش را برای همیشه نابود کند.
از خودم و انتخاب هایم می ترسم. از انتخاب ایالت و شهری که هرگز به آرامی کانکتیکات نیست می ترسم. از همه دیوانه هایی که هر روز در خیابان می بینم و شاید اسلحه ای در جیبشان دارند، می ترسم. از بودن سرنوشت دخترک در دستانم و شاید دستان این دیوانه ها می ترسم. می خواهم زود کودکیش به پایان برسد و سرنوشتش را بچپانم در دستان خودش.

دخترک را که از مدرسه گرفتم، نمی دانم چند بار بوسیدمش. به دخترک قول داده بودم ببرمش برای درخت کریسمسش خرید کنیم. وقتی نشانده بودمش در چرخ خرید مادام می بوییدمش. به دخترک گفتم می خوام بغلت کنم. گفت نه کمرت درد می گیره. همیشه حواسش به کمر ناقصم هست. 
راستی حالا مادری هست که حسرت دوباره شنیدن "نه کمرت درد می گیره" به دلش مانده باشد؟
بر می گردیم خانه و من باز اخبار کانکتیکات را دنبال می کنم. دارم  در تصاویر دنبال مهاجران می گردم. خیالم راحت می شود که شهر کانکتیکات به ظاهر مهاجر ندارد. مهاجرها شانه هایشان به قدر کافی سنگین است. در معادلات زندگیشان گزینه ای برای سوگواری و شانه ای برای گریه هایشان وجود ندارد.



پانوشت: قرار بود اینجا پست شادی بنویسم. پستی که نیمه نوشته بودم و فرصت پست کردنش را پیدا نکرده بودم. می خواستم از دخترک و بابانوئل بنویسم اما اینجا امام زاده من است! گریه هایم مال اینجاست! شرمنده!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.