هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

چه کسی می داند چند آجر از وجودم و کدام ها را می توانم برای خود نگه دارم؟


در زندگی امریکایی همیشه آدم دیرش شده! همیشه وقت تنگ است. حتی در ویک اند احساس می کند باید بیشتر خوش بگذراند آخر وقت زیادی ندارد!
دخترک را کمتر می بینم. دلم برایش تنگ می شود. زنگ می زنم مدرسه می گویند نمی شود بیاید پای تلفن. حتی وقتی بیمار است و نگرانم که نتواند احساسش را بگوید، که با تب و گلودرد تنها بماند، اجازه نداریم صحبت کنیم. او هم باید بجنگد. او هم یک مهاجر کوچک است. یک سوم بار خانه روی سر او هم آوار شده و اینها برایش جدید است اما او هم بزرگ شده، آنقدر متفکر حرف می زند که دیگر نمی شناسمش.
او را در کلاس با یک قاب عکس و یک گلدان تنها گذاشته ایم. وقتی دلش تنگ می شود می رود کنار قاب عکسش و با من و خودش و ببر داخل عکس و آقای شیر حرف می زند. اینها را خانم مونتسوری توصیه کرده. صبح ها نمی خواهد برود. دیروز مریض شد و نرفت. حالا که مریض شده بود و خانه نشین، مادام می گفت می خواهد برود مدرسه!
رییسم می گفت حتماً امروز هم خانه بمانم، در کنار دیروز که زود رفتم! اینجا کسی به دروغ فامیل هایش را نمی کشد و کودکش را مریض نمی کند که سر کار حاضر نشود، پس رییس ها هم به زور می خواهند خانه نگهت دارند وقتی کودکت مریض است. هوچهر بیمار را آقای شیر نگه داشت و تمام همکارانش امروز حال دخترک را پرسیدند، همه نگران بودند و گمان نکنم کسی در دلش گفت: آره جون خودت! 
دخترک انگلیسی حرف می زند اما گاهی پرغلط. اما مهم این است که با اعتماد به نفس پرغلط حرف می زند. در همین راستا در خانه می خواهد انگلیسی صحبت کنیم و کودک تودارم را می شناسم که خانه برایش مکان امنی است که تمرین صحبت کردن می کند و آزادانه اشتباه می کند و به آسانی درباره کلمات و معنایشان می پرسد؛ کاری که یقین دارم در مدرسه انجام نمی دهد. مابقی مسیر را صدها نفر طی کرده اند و آخر داستان را از َبَرم. روزهای نخستین می گفتم که هرگز با دخترک انگلیسی صحبت نخواهم کرد تا فارسی را فراموش نکند اما نمی شود، وقتی تنها پناهش هستم. چشم امیدم به شعر ای ایرانیست که هنوز عاشقانه دوست دارد و می خواند و من با صدای نازکش که اوج می گیرد مخفیانه اشک هایم را پاک می کنم. به آکادمی گوگوش که بخشی از آن را در مراسم اختتامیه مهدکودکش در ایران اجرا کرد، به لطف تنبکی که هنوز گوش می کند و تمامش را از بر می خواند. به عمو تم و خانوم بک یادگار کلاس موسیقی اش. به همه آنچه در ذهنش کاشتم، برای فرداهایش، برای تقویت ریشه هایش.  
حقیقت این است که ایران دارد کمرنگ می شود، هر لباسی که خراب می شود یا کرمی که تمام می شود و دور می اندازم، هر وسیله جدیدی که می خرم، یادم می آید که این ایران است که دارد رخت می بندد. 
اما کار، عالی است. سوار دنیا بودن و گشت زدن بدجور می چسبد. از اقصا نقاط جهان پروژه دیدن آدم را مشعوف می کند. همه فراوانی ها و برخوردهای فرندلی و به دور از نژادپرستی روز آدم را زیبا می کند. وقتی از پنجره آفیس ابرهای خاکستری که دارند بر سر بارش جدل می کنند به چشم می رسند، که باران زیر پایت فرود می آید نه بر سرت، که ابرها کنارت هستند نه بالای سرت، وقتی در کافه تریای کمپانی انواع غذاهای بین المللی سرو می شود برای تمام همکارانت (به جز غذاهای ایرانی البته!) و همه آن دیگرها که از حوصله بحث خارج است،  از من مادر دیگری می سازد. یک مادری که یادش می رود کودک تا شش سالگی نباید بیش از چهار یا پنج ساعت در محیط خارج از منزل بماند. یک مادری که خودش را گول می زند که اشکالی ندارد او هم دارد ساخته می شود، بگذار شانه هایش آبدیده شوند. یک مادری که منم هایش بیش از قبل فریاد می زنند که اگر تمامش کودک پس من کجای این جهان ایستاده ام. 
و در آخر وقتی  تمام حروف پروزن کلمه مادر خوب بر شانه هایت سوار شدند، یعنی همه پارادوکس ها در وجودت جا خوش کرده اند تا وقتی کنار ابرهای خاکستری ایستاده ای، وقتی غرق لذتی و تنها یک قدم مانده تا روی ابرها سوار شوی تصویر کودک حایل شود. تا اگر رفتی رنجت دهد و لذت بر تو حرام شود و اگر ماندی حسرت نرفتن تا ابد بر دلت بماند. 

باید پارادوکس ها را با همه وجودت ببلعی تا به واقع مادر شوی.
اگر مادری اما هنوز پارادوکسی سراغت نیامده بدان هنوز فرسنگ ها با واقعیت مادری فاصله داری و بدان که دیر یا زود خواهد آمد.
اگر مادر نیستی دست کم این رنجشان را بشناس و ارج بنه.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.