هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

صدای ننه قدقد از جهنم نوای آزادانه تری است


اصولاً وبلاگ نویسی پدیده عجیبی است و قدما و بزرگان هیچ برایمان درباره اش به جا نگذاشته اند.
نمی شود بروی کتاب حافظ و سعدی و مولوی را بخوانی درس وبلاگ نویسی بگیری. اصلاً با کتاب نوشتن خیلی فرق دارد. وقتی یک چیزی نوشتی، صدها نفر می توانند کپی نوشته هایت را جایی برای خودشان نگه دارند. یعنی اینکه پشیمان بشوی و آرشیوت را پاک کنی هیچ فایده ای ندارد. اینکه عکس هایت را بدون محافظت از سیو شدن گذاشته ای، یعنی معلوم نیست الان چندتایش کجاها موجود است.
خب تا زمانی که آدم اول برای خودش می نویسد و بعد تنها چند دوست وبلاگی ناشناس خواننده اش هستند، به این موارد فکر نمی کند اما این افکار زمانی می آیند که وبلاگت شناخته می شود. 
مثلاً الان همه دوستان آقای شیر و مادرم و فک و فامیلم و دوستان دانشگاهم و همه آنها که نمی دانم خواننده خاموشند یا روشن می دانند زیپ شلوارم یک بار خراب شده. خب یک نویسنده خوب باید به این نکات فکر نکند اما من آنقدرها هم که مدعی بودم آدم شجاعی نیستم و فکر می کنم وقتی درباره زیپم می نویسم حتماً از آن پس با هرکس روبرو می شوم دارد به زیپم نگاه می کند. یعنی نمی دانم همه آنها که در زمان حیاتشان یک اتوبیوگرافی نوشتند، چطور ادامه حیات دادند و در واقع چقدرش را سانسور کردند؟ چطور پاسخگوی شخصیت های دیگر داخل داستان بودند که با آنها در زندگی واقعی در تعامل بودند و در واقع چقدرش را توانستند درباره دیگران عادلانه بنویسند؛ شجاعتش را داشتند یا بینشش را و یا از قلم شیوایشان برای مقاصد پلید انتقام جویی و مشابهش استفاده نکردند.
و وبلاگ های زیادی می شناسم که ابتدا در بخش "درباره من" نامشان، رشته شان و .. را نوشته بودند اما کم کم اول درباره من را پاک کردند، بعد عکس هایشان، بعد آرشیوشان و بعد دیگر ننوشتند. یعنی شجاعت آدم نم می کشد وقتی می داند اگر درباره کسی اینجا نوشت، به احتمال قریب به یقین آن کس این نوشته ها را خواهند خواند. غر زدن ها محدود می شود. چرا؟ دلیلش پر واضح است! نیاز به نوشتن ندارد.
خلاصه می شود یک اعتیادی که آدم می خواهد رهایش کند اما او آدم را رها نمی کند.
من برایش یک راه حل سراغ دارم اما خب عجالتاً عملی نیست و دست یاری به سمت دانشمندان دراز می کنم. راه حل من گونه ای مردن است:
البته پیش از آنکه بمیرم، اول باید متقاعدم کنند که این عقایدی که درباره تناسخ وجود دارد یک اعتقاد مزخرف بیشتر نیست و اگر مُردم بار بعد در جسم یک گربه ملوس که خوب میو میو می کند یا یک سوسک توالت چشم نخواهم گشود. بعد یک اینترنت بین السیاره ای یا بین الدنیایی هم موجود باشد. آن وقت من آنجا درباره حور و پری ها و یا همه همقطاران جهنم ام یا اصلاً مهاجرتم (با عنوان مهاجرت مثل همین وبلاگ!) از جهنم به بهشت برایتان مطلب خواهم نوشت و پرایسوی اش را اینگونه مشخص می کنم: تنها برای کره زمین هوا شوند، بعد پشت سر همقطارانم هرچه دلم خواست می نویسم و خیالم راحت است پست هایم در آن دنیا به نمایش در نمی آیند. 
مثلاً می نویسم همان خدیجه خانم خودمان که یادتان هست... الان حوری عمو فریدون است اینجا. البته من جهنمی هستم و ویزایم برای مهاجرت به بهشت نیامده و نمره تفاله ام (یک چیزی معادل تافل مثلاً) آنقدرها خوب نشده که همان ردیف خدیجه خانوم به من منزل بدهند اما یک وقت هایی آن دورترها می بینمشان! وقتی می خواهند کمی سولاریوم استفاده کنند با فاصله نسبتاً دوری از مرز جهنم می نشینند و می بینم چطور دل می دهند و قلوه می گیرند. راستی چون خدیجه خانم آن دنیا به پای بچه هایش سوخت و شوهر نکرد خب الان پاسپورت بهشت دارد و اینجا هم که می دانید دیگر لازم نیست مثل آن دنیا خودش را بپوشاند و من نمی دانستم بینوا در هیبت بیکینی می تواند اینهمه برازنده باشد. یا اینکه فرهاد خواننده یادتان هست می گوید حاضر به مهاجرت به بهشت نیست، قبلاً مهاجرت کرده می داند جز دربدری هیچ فایده ای ندارد. همین جهنم را به تجربه دوباره مهاجرت ترجیح می دهد.

خلاصه همه حرف های خاله زنکیم یتیم نمی مانند مثل حالا! 

اما خب از آنجا که دانشمندان مشغله های مهم تری نسبت به گرفتاری های  وبلاگ نویسان بینوا دارند، اینها فقط در مرز تئوری پردازی باقی می مانند.

گاهی آدم فکر می کند در این دنیای مجازی هم آخرش مجبور می شود مهاجرت کند، برود یک جایی که کسی نمی شناسدش و درحالیکه دارد از تنهایی دق می کند، در آزادی خانه جدید خودش را خفه کند!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.