هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

هالووین و روح سرگردان غصه ای که زیر شال پنهان بود


تا زمانی که ملال دوری را با گوشه گوشه وجودم لمس نکرده بودم، نمی دانستم جمله "ملالی نیست جز دوری شما" دقیقاً چقدر ملال حمل می کند اما حالا می دانم. 
اصولاً در همه خوشی ها و امنیت آمریکایی یک چیزی یک جایی ته دلم ناشاد است. لقمه های شادی به واقع به آسانی از گلویم پایین نمی روند. وقتی جوان های آمریکایی را می بینم که چطور لذت می برند، دلم پر از غصه می شود برای همه جوانان ایران.
من  همیشه یک لایه ناشاد دارم. شاید مربوط به تمام غصه های ایران امروز است، شاید نتیجه زندگی و رشد در آن جامعه پرمرثیه است یا شاید خشت های وجودم را با سیمان ناشادی روی هم سوار کرده اند اما هرچه هست، خنده هایم که عمیق می شوند، می رسند به ته دلم، دلم رویشان غصه می نشاند. 
و یقین دارم همه خشت هایی که با خود آوردم آمریکا تمامش نبودند. وجود پازل وارم از تکه هایی از تمام کسانی که می شناسم تشکیل شده؛ دوستانم، فامیلم، همسایگانم، همه و همه کسانی که به نوعی می شناختم که همه را جا گذاشتم. هرکس را بیشتر می شناختم، سهم بیشتری دارد در وجودم. باید همه تکه هایم موجود باشند، باید همه شان خوشحال باشند تا وجودم از شادی لبریز شود و با یک حساب دودوتا چهارتا می شود رسید به آنجا که شادی من پر ناز و افاده است و به این آسانی ها خودش را عرضه نمی کند!
امشب با هوچهر، دختر همسایه که همسن و سال دخترک است و مادرش رفتیم برای تریک ار تریت*. تجربه قشنگی بود، هوچهر پری شده بود و کیا ـ دختر همسایه ـ کفش دوزک.
دخترها را روبروی در می گذاشتیم، در می زدیم، قایم می شدیم، صاحبخانه در را باز می کرد، دو فرشته کوچک سبدهایشان را جلو می گرفتند و فریاد می زدند: تریک ار تریت... هپی هالووین. صاحبخانه در سبدهایشان شکلات می ریخت، ما ظاهر می شدیم، تشکر می کردیم، خوش و بش می کردیم، خداحافظی می کردیم و می شتافتیم به سمت خانه بعدی.
خانم همسایه از من پرسید آیا در کشورمان هالووین داریم یا خیر. گفتم نداریم، چیز دیگری داریم پیش از سال نو. چهارشنبه سوری و مراسم قاشق زنی را برایش تعریف کردم. میان توصیفاتم، ترجمه های عجیبم که معادل انگلیسی کلمات را نمی یافتم، سفر کردم به همه کودکی هایم، به قاشق زدنم هایم، به از آتش پریدن هایم، به همه همسالانم که نمی دانم امروز آنها نیز کجای دنیا پرت شده اند. بعد شالم را انداختم روی سرم، صورتم را پوشاندم تا نشان دهم برای قاشق زنی صورتمان را چطور می پوشاندیم، ناگهان یک بغض سرگردان همان زیر، گلویم را فشرد. مابقی را با بغض توضیح می دادم، به بخش خاطرات که رسیدیم، در برابر نگاه شگفت زده همسایه هندی و خانم آمریکایی که داشت شکلات های بیشتری در سبدهای دو کودک می ریخت، اشک هایم پایین غلطیند و زبانم بند آمد و قاشق زدنم هایم نیمه کار رها شد. چطور میان آنهمه شادی اشک هایم افسار گسیخته رها شدند؟ 
پرسید چه شد؟ مابقی اش ترجمه نداشت یا من نمی توانستم تمام احساساتم را به انگلیسی برگردانم. حضور ذهنم لای هیجاناتم گم شده بود. اصلاً مگر مفاهیم زیر لایه ای "سرخی من از تو" را می توانستم با چند جمله به نمایش در آورم؟

هیجاناتم که فروکش کردند دیگر خداحافظی کرده بودیم، اما یادم آمد باید می گفتم: دلم برای تمام سنت های مهجور مملکتم که دارند زیر خروارها خاک بابت عداوت گرگانی که لباس گوسفند پوشیده اند دفن می شوند، به درد آمده. همان ها که شما از عمقشان شگفت زده می شوید، دارند نفس های آخر را می کشند. اصلاً همین دهانتان که نیمه باز می ماند مرا به گریه می اندازد. 
بعد دلم برای شادی ام سوخت که نمی دانم کجا جایش گذاشته بودم. اگر شادی کنارم بود، حتماً آن بغض زیر شال را ناکار می کرد؛ پیش از آنکه بدانم وجود دارد.



* trick or treat

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.