هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

هوراااااااا !!!!!




به مغازه ای برای خرید گیرسر رفته ایم. یکی از فروشندگان با نان گرم وارد مغازه می شود. نان گرمش را به هوچهر تعارف می کند و هوچهر نان بر می دارد و بی آنکه به نگاه منتظر فروشنده اعتنا کند نانش را به آخر می رساند و خاله اش را برای گرفتن مجدد نان واسطه قرار می دهد و مرد مغازه دار تا واپسین دقایقی که مغازه را ترک می کنیم به انتظار کلمات تشکر آمیز دخترک می ماند و در آخر بی نصیب، دختر بچه مغازه را ترک می گوید.

روز دیگر به همان مغازه می رویم و مغازه دار هوچهر را به یاد می آورد و می گوید که هنوز به انتظار ممنون گفتنش نشسته! هوچهر سکوت می کند و مرد فروشنده از هوچهر با لبخند می پرسد: نون می خوای و هوچهر پاسخ می دهد: آره! مرد مغازه دار از من خواهش می کند تا تنها سه دقیقه منتظر بمانم تا نان بخرد و مراجعت کند. می خندم و تشکر می کنم. مرد مغازه دار شوخی نمی کند و اصرار می کند و اصرار می کند و من نمی پذیرم. به سرعت خود را به اتاقک بالای دکان می رساند و یک کیک تاینی که دست بر قضا کیک مورد علاقه هوچهر است برایش می آورد و هوچهر آهسته و با خجالت می گوید: مرسی!

هوچهر برای مرد مغازه دار شعر آقا پلیسه و پروانه شایسته و عروسک قشنگ من می خواند و این بار اوست که به انتظار می ماند. رو به مادرم می کند و می گوید: عمو دست نزد! مرد جنتلمن مغازه دار برای شاد نمودن دختربچه ای که به انتظار تشویقش نشسته با تمام وجود دست می زند و با صدای بلند هورا می کشد و ما به سختی امواج خنده ای را که تمام وجودمان را به لرزه انداخته است، مهار می کنیم! (جنتلمن مورد نظر حداقل چهل ساله بود!)


هوچهر در حال عکس گرفتن (از تمام اعضای خانواده مثلاً عکس گرفت!):




هوچهر در حال عکس گرفتن از عمو و پدربزرگ:




اولین عکسی که هوچهر گرفت:




و چهارمین عکسی که هوچهر گرفت (عکس دوم و سوم مشابه عکس اول بودند با کمی تفاوت!):




احتمالاً صحنه یک درگیری پدر و دختری به ثبت رسیده است (در جهت نجات جان دوربین در اثر سقوط از ارتفاع!)



پانوشت: بخشی از خاطره سفر اخیرمان به تهران