هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

شب یلدای غربت کوچک ما

مضطرب و هیجان زده تنها تلاش می کردم تا آخرین جلسه کلاسم را برگزار کنم و به خانه باز گردم؛ به آنجا که هوچهر و آقای شیرم مریض و تبدار و از آن مهم تر تنها و بی کس چشم انتظارم بودند. سر و ته کلاس را نمی دانم چگونه به یکدیگر چسباندم و یکی از دانشجویان به خاطر برگزار نکردن کلاس تا آخرین دقایق ـ مانند آنچه هر جلسه به وقوع می پیوست ـ تشکر کرد و آن را به شب یلدایی که در پیش بود مرتبط کرد و من تنها به یاد آوردم که نمی دانم چند روز است که روز و شبم مرزی ندارند و تنها چیزی که رسیدنش را به خاطر نداشتم این شب یلدا بود.

به منزل رسیدم و به خانه ای که باید با پرش های متوالی به مقصد می رسیدم نگاهی انداختم؛ ملحفه های کثیفی که تمام راهرو را اشغال کرده بودند، ظروف کثیفی که تمام آشپزخانه را فرا گرفته بودند و فرصتی برای شستنشان دست نمی داد ؛ کپه های لباس های کثیف، تشت هایی که در تمام خانه پراکنده بودند و اسباب بازی های دخترم و اتاق ها که ترجیح می دادم آنها را ندید بگیرم و ... .
تنها آرزو می کردم بتوانم بازمانده انرژی ام را تا بهبود نسبی آقای شیر و هوچهر به طور مناسب تقسیم کنم. دخترکم تبدار بود و با صدایی که به سختی از گلو خارج میشد گریه می کرد و آقای شیر با صدایی که به سختی به گوش دخترک می رسید تلاش می کرد تا آرامش کند. دخترم را به آغوش گرفتم، به آشپزخانه رفتم، ظرف ها را تنها روی هم انبار کردم، کمی سرشیر و مربا به درون معده ام راندم تا دهانش را که مدام قارقار می کرد ببندم، یک دستی آبمیوه گرفتم، سینی حاوی پرتقال ها به زمین افتاد و نیمی از آبمیوه کابینت را رنگ آمیزی کرد و من دست تنهای یک دست، تنها نگاه کردم. هوچهر را زمین گذاشتم و او گریه می کرد و کار را از سر گرفتم و آبمیوه را به همخانه و کودک بیمارم خوراندم. ماشین ظرفشویی را خالی کردم، بخشی از ظرف ها را در ماشین گذاشتم و به سمت هوچهر که آب پرتقال را بالا آورده بود شتافتم. لباس هایش را تعویض کردم، ملحفه را مجدداً عوض کردم، بخشی از ملحفه های کثیف را در ماشین لباس شویی ریختم و دخترکم را در آغوش گرفتم. چای دم کردم و به هوچهر و آقای شیر دادم و به سختی داروهای هوچهر را به او خوراندم. جیغ می کشید و شربت سیاهه (فروگلوبین) را طلب می کرد ومن به زور شربت سینه را به حلقش می ریختم. همه را بالا آورد. به او کمی چای خوراندم و باز شربت دادم و این بار کوتاه آمد و مجدداً لباس هایش را تعویض کردم و لباس های خودم را نیز.

کنار دخترک دراز کشیدم وبرای دقایقی خواب مرا نیز در ربود. مقدمات یک شام پرهیزانه را فراهم کردم تهیه اش را به آقای شیر بیمارم که به سختی روی پاهایش ایستاده بود سپردم و برای تهیه پاره ای احتیاجات از منزل خارج شدم. فضای خالی پارکینگ که ماشین ما تنها در گوشه ای انتظارم را می کشید، تنم را به لرزه انداخت. هیچ کس در ساختمان نبود و همگان برای سپری کردن شب یلدایشان منزل را ترک گفته بودند.


مرد قصاب بیرون از مغازه ایستاده بود و بازارش کساد بود و همسایگان میوه فروش و آجیل فروشش امشب با دستانی پر به سراغ خانواده شان می رفتند و او ... . تنها یک ماهیچه کوچک برای دخترکم خریدم و مرد قصاب با وسواس استخوانش را جدا کرد و با احترام و چشمانی که تشکر در صحنشان موج میزد کیسه خریدم را به دستم داد.

انارها و هندوانه ها و جعبه های شیرینی و آجیل در دست عابران چشمک می زد و کیسه من پر بود از شلغم و ماهیچه و هویج و هر آنچه که یک منزل پر بیمار بدان محتاج بود.

به داروخانه رفتم و چه خوب که خلوت بود و تنها چند نفر که به نظر می آمد چون ما از شب یلدایشان محروم مانده اند، کز کرده در پالتو و کلاهشان آمدند و دارو گرفتند و به سرعت بیرون خزیدند.

از کنار دسته های عزادار عبور کردم و به حجاجی اندیشیدم که امسال کورکورانه به حج خود پرداخته بودند و این آمفولانزای کثیف را در شهر غریب آفت منزلم کرده بودند و بر خلاف سال های پیشین صدای ضبطم را بلندتر کردم تا از آنچه می گذرد هیچ نشنوم و با حرص به افراد حاضر در دسته که راهم را برای رسیدن به همخانگان بیمارم سد کرده بودند، نگاهی انداختم. راستی چرا قهر کرده ام، چرا من نیز وارد انواع بازی ها شده ام؛ همان بازی هایی که قرار است تخم نفرت در دل افراد بکارند و من می دانم که بازی است اما بازیچه شده ام و همه آن دیگر بازی ها.

باز به آن ساختمان دلگیر رسیدم و در پارکینگ زیرین نیز گشتی زدم و آنجا هم هیچ ماشینی نبود و دانستم که هیچ پیری در ساختمانمان سکنی ندارد.

درب منزل را گشودم و باز هوچهر تبدارم را به آغوش کشیدم و به آنچه باید پرداختم.


هوچهرکم تا صبح در تب دست و پا زد و من در فاصله ای میان خواب و بیداری تنها تلاش می کردم در لحظاتی که روحم به مرز خواب نزدیک میشد، تکه های انرژی را که در هوا پراکنده بودند و با من برخورد می کردند به سرعت جذب و برای ادامه مسیر مادرانه و همسرانه ام پس انداز کنم.