هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

بوی بهشت من، بوی بهشت تو

یک زمان هایی لابلای این زندگی سریع،  ذهنم پرواز می کند، می رود یک هوایی بخورد. می گردد تا زیباترین خاطراتش را بیابد.
گاهی از یافته هایش به عنوان زیباترین ها و انتخاب هایش شگفت زده می شوم. گاهی زیباترین ها یک جاهایی هستند که آدمیزاد باور نمی کند. زیباترین ها نه در لاس وگاس یافت می شوند نه در تایلند.
زیباترین ها لابلای همه پچ پچ ها و درگوشی های کودکی، لابلای آب هایی که با خواهرانم به هم پاشیدیم و کف آشپزخانه برکه های آب روان درست کردیم و تا بازگشت والدین به جای درس خواندن برکه مان را با روزنامه پر می کردیم و در یک کار تیمی، یکی روزنامه پهن می کرد و دیگری جمع می کرد و کیسه زباله پر شده را به سرعت به شوتینگ می رساند و آن یکی از سشوار به عنوان کاتالیزور استفاده می کرد پیدا می شود  و گاهی لابلای سطل آب لجنی که از فن کوئل ها گرفتیم و ناخواسته روی لباس های سفید طبقه پایین خالی کردیم، لابلای شکایت های همسایه خواب آلود طبقه پایین از دنبال هم کردن های آخر شب من و خواهرانم، یافت می شود؛ همان همسایه جدید که به مادرم گفت بچه های کوچکتان را بخوابانید و من دست کم بیست سال داشتم و آن دو دیگری هم نوپا نبودند! خاطرات زیبا، لابلای خنکای تشک هایی که تابستان، من و خاله کوچکم بر پشت بام پهن می کردیم و دیرتر می رفتیم تا خنک تر باشند، لابلای همه لواشک هایی که در زیرزمین سق می زدیم، مخفی می شوند.

اصلاً بوی کهنگی همیشه مستم می کند؛ کهنگی کاغذ، کهنگی شراب، کهنگی خاطره. همه شان بوی خاک می دهند. 

و خاطرات جدیدم باید بوی خاک بگیرند تا مستم کنند، تا آرامم کنند، تا دوستشان بدارم.

و من همه را ورق می زنم، همه را بو می کنم...... ذهنم بر می گردد به امروز که قرار است بشود کهنه خاطرات فردای من، فردای دخترک. راستی بی خواهر، بی برادر، بی خاله، بی عمه، خاطراتش بوی بهشت خواهند داد؟ 

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.