هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

فرشته به خواب می رود اما وجدان بیدار است

وقتی زن ها مادر می شوند، دو دستی می چسبند به دنیا. نه چون عاشق زندگی می شوند و انگیزه پیدا می کنند برای زنده ماندن، که از مردن می ترسند. ضمیر ناخودآگاشان روزی چند بار می پرسد: اگر مردم، کودکم چه کند؟ 

دخترکم زیادی صبور است. در یک عروسی دستش خورده بود به بخاری گازی و در جا تاول های بزرگی بر جای سوختگی جا خوش کرده بودند. درست به یاد نمی آورم که چطور متوجه سوختگی روی دستش شدم، اما وقتی پرسیدم دستش درد می کند یا خیر، گفت که خیلی درد دارد اما همین. نه گریه ای نه هیجانی در کلامش و نه بی تابی ای. به گونه ای که کسی باور نمی کرد دست کودک سوخته باشد! می گفتند مگر می شود این زخم ها رد سوختگی باشند و اینطور ساکت بماند؟!

امروز گلویش درد می کرد و وقتی پرسیدم خیلی درد دارد؟ گفت که خیلی درد دارد و از دیروز درد داشته است. باز با همان کلمات آرام. بی گریه. بی ناله.

و من فرشته کوچکم را در آغوش گرفتم. از او خواهش کردم درست لحظه ای که دردی وجودش را آزرد، دردش را با من تقسیم کند.  

زیباترین لبخندش زمانی است که به خواهشش برای باهم آرمیدن آری بگویم. دستان کوچکش را حلقه می کند دور گردنم و من را به بهشتی وارد می کند که نمی خواهم زیر پایم باشد و می خواهم داخلش باشم.

اما دلم می خواست  هوچهرک اینهمه صبور نبود. می خواستم یاغی تر باشد. می خواستم آسوده تر رهایش کنم در دنیای وحشی، روزی که بمیرم یا بانوی بالغی باشد.  می خواستم کمتر بهراسم از مردن، از تنها گذاشتنش. 
نمی خواستم وقتی کودکم را با گلودرد خودخواهانه به مهمانی برده ام گوشه ای تنها و بی همبازی بازی کند، هیچ مزاحمم نشود و منتظر بماند تا خودخواهیم که به پایان رسید به منزل برسانمش، به رختخواب که اگر بیمار هم نبود زودتر از اینها باید به آغوشش می رفت. می خواستم فریاد بکشد که گلویش درد دارد، بهانه بگیرد، غرغر کند، صبرش تمام شود، هیچ اینها را نمی خواستم. 


نمی خواستم با وجدانم تنهایم بگذارد و مانند یک فرشته در برابر چشمانم به خواب رود. 



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.