هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

می دانم که نمی آید


یک شاگرد بی وجدانی داشتم که از کودکیش تعریف می کرد، تعریف می کرد که برای هر کار نادرست کوچکی که انجام می داده، مادرش وجدانش را بیدار می کرده تا برای مدت های طولانی عذابش بدهد و او برای هر اشتباهی روزها خود را عذاب می داده است. یک روز صبح بیدار می شود وجدانش را می کشد و .... خلاص. برای همیشه از شرش راحت می شود و دیگر هیچ کدام از رفتارهایش عذابش نمی دهند.
آن روزها به آسانی به هر کار نادرستی دست می زد و شب ها عجیب راحت می خوابید.

سال ها پیش یک فامیل دوری داشتیم که نمی شناختمش تا خبر مرگش را فهمیدم. یک بانوی سی ساله که یک پسر دوساله داشت. ظاهراً از زمانی که ازدواج کرده بود، خانواده اش به دلیل مخالفتشان با ازدواجش تردش کرده بودند. دختر بینوا در یکی از رشته های هنر درس می خواند و با همکلاسش ازدواج کرده بود و خانواده شوهر در دوران قهر والدینش در آزارش هیچ کم نگذاشته بودند! 
بعد از ده سال با والدینش آشتی کرده بود و یک بار رفته بود منزلشان تا کودکش را نشانشان بدهد اما همچنان تمام فاصله ها موجود بودند.
یک روز قلبش تیر می کشد و با آژانس می رود بیمارستان. مسوولین بیمارستان می خواهند با همسرش تماس بگیرند. می گوید زنگ نزنید می دانم که نمی آید. شماره یکی از دوستانش را می دهد (و نه حتی مادرش) که در صورت لزوم با او تماس بگیرند.

دختر بینوا در اثر سکته قلبی فوت کرد و خبر فوت از طریق دوست مربوطه به اطلاع همسر و مادر دختر رسید.

بارها با آنکه نمی شناختمش به یادش می افتم. به یاد احساس تنهایی اش در لحظه مرگ و برایش اشک می ریزم، به یاد آنکه یقین داشته که همسرش نخواهد آمد، حتی پس از سال ها هرگز جرآت نکردم درباره سرنوشت کودکش بپرسم یا اینکه همسرش مجدداً ازدواج کرده است یا نه، تاب شنیدن هیچ نوع جوابی را ندارم. اما بارها به یاد وجدان مادرش و همسرش می افتم و بعید می دانم با توجه به شرح ماوقع که اصلاً این وجدان های بینوا در قید حیات بوده باشند تا بخواهند صاحبانشان را تکانی بدهند. وجدان هایی که به گمانم برای بیدار کردن های نابجایشان توسط صاحبانشان به قتل رسیده بودند.

راستی ما مادرها دقیقاً چقدر اختیار داریم و با اختیاراتمان چه می کنیم؟!



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.