هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

کاکتوس در آرزوی آغوش گرم

صدای دخترک از دستشویی می آید، مثل همیشه غرق است در دنیای خودش و با خودش حرف می زند. از دنیای خشمگینم خارج می شوم، گوش می سپارم به دخترک. عجب! دارد با خودش یوگا کار می کند.  معلم یوگا شده و هرآنچه از معلم یوگا شنیده تکرار می کند.  با همان لحن یوگایی به انگلیسی می گوید: چشم هایتان را ببندید، دست هایتان را دراز کنید، دست هایتان را ببرید بالا، بکشیدشان به چپ... .
از کلاس یوگای دخترک می روم بیرون. می روم به کلاس یوگای خودم. در سن سی و پنج سالگی اولین حضورم در کلاس یوگا آن هم به توصیه مشاور. وقتی گفتم همه چیز دارم، اما شادی را یک جایی گم کرده ام، گفت یوگا کنم، گفت باید بر مزار مصیبتهایم که پیشتر گفته ام دفنشان کرده ام بگریم و سوگواری کنم. مصیبت های من اما مزار ندارند، اصلاً نمی دانم چطور به قتل رساندمشان، به گمانم سوزانده امشان و خاکسترشان را در هوا به پرواز درآورده ام و گاهی باد بویشان را می آورد زیر مشامم. مثلاً در کلاس یوگا. چشم دوخته بودم به بغل دستی هایم که دست کم سی سال از من مسن تر بودند اما کمرشان بیشتر خم می شد، همه عضلاتشان به آسانی بیشتر کش می آمد و من رفتم به پانزده سالگی ام، به سیزده سالگی ام، به هفده سالگی ام، به همه آن سال ها که حتی به آن دو ساعت ورزش در هفته که همه ما تشنه اش بودیم، رحم نمی کردند، که ریاضی مهم تر بود، دینی مهم تر بود. هر معلمی که می خواست برود ختنه سوران، حنابندان یا ولیمه یا مسافرت، غایب که می شد، غایب شدنش با کلاس ورزش ما جبران می شد.
به آن سال هایی که با همان مانتوی گرم هم خسته نمی شدیم از پینگ پونگ بازی کردن و ورزش کردن، اما کجا؟ کی؟ چندبار فرصت و اجازه اش را داشتیم؟ همه ما زاییدیم. همه ما پوست شکممان آویزان شد و پوست شکممان مورد دلجویی قرار که نگرفت هیچ، مورد تمسخر هم واقع شد، حداقل توسط خودمان. پوستی که تمرین نداشت، به حد کافی ارتجاعی نبود، آبدیده نبود برای آن نه ماه کشیدگی. همه این سال ها بی حرکت نشسته بود، ریاضی حل کرده بود و فیزیک و دینی خوانده بود.
از سیزده سالگی که می آیم بیرون، می رسم به محل کارم در شهرک غرب که یک استخر روبرویش بود. شکمم  و قیمت استخر همیشه باهم در جنگ بودند. جای دیگر چه؟ فرصتی نبود و من همیشه در پنجره چشم می دوختم به آنها که از درب استخر خارج می شدند. شاید آن درب تنها فرصتم بود برای ورزش کردن که دست کم زمانی را صرف طی کردن مسافت نمی کردم.
حالا درست در سالن ورزش شرکت، با هزینه ای پایین من در کلاس یوگا بودم. اما در سن سی و پنج سالگی برای اولین بار. نه اینکه پیشتر کلاس یوگا گران باشد، که فرصتی نبود.
می روم به این پست عاقد، درباره خشونت زنان علیه مردان. زنان کنترل گر و طعنه زن امروزی. زنانی پر از عصبانیت. زنانی که سال ها  خودشان و حقشان را لگدمال کرده اند. زنان نگران، به دلیل نداشتن هیچ نوع حمایت قانونی. حالا مردان شکایت می کنند که چرا کسی نیست از حقوقشان در برابر این زنان دفاع کند. زنانی که بی قانونی از شمایل یک گل گلخانه ای خارجشان کرده و از همه شان کاکتوس ساخته.
می روم به همه خاطراتم. به همه زنانی که ادعا می کردند، به شوهرانشان هیچ شک ندارند اما همیشه نگاهشان پر از شک بود. پر از حرف های ناگفته. روی صورت همه شان جای سیلی موجود بود؛ سیلی هایی که برای سرخ نگاه داشتن پوست زردشان بر گونه های خود نواخته بودند. که نگران گرفتاری همسرشان به طاعون در جامعه طاعون زده بودند که  قانون همسر خیانتکار را جریمه که نمی کند هیچ، زن را هم محکوم می کند، که ای زن تو بالقوه و بالفعل مسوول همه اشتباهاتی. بعد زن می شود کنترل گر، تا از خودش حمایت کند. مرد شکایت دارد. نه از قانون. نه از احساس ناامنی درونی زنش و عاملش. نه از احساس سرخوردگی زنش و منشآش. مرد از خشونت زنش شاکی است. از کاکتوسی که به جای گل رز خریده. نه از اینکه در واقع زن  را خریده به جای آنکه با او ازدواج کند. او حتی نخریده که هزینه را نسیه پرداخت کرده. هزینه یک انسان را. یک موجود تحصیل کرده را.  موجودی که پیشتر در منزل والدین هویت انسانی داشت. مدرسه رفت و درس خواند. نوجوان شد و بد و بیراه گفت. دانشگاه رفت و شعار داد. اما وقتی دنبال مرد آرزوهایش گشت، او را به مرد آرزوهایش فروختند، آن هم نسیه. اجاره بهایش به طور قسطی اگر نخواستندش یا او همسر را نخواست، به او پرداخت خواهد شد. او حق طلاق ندارد، اجازه تنش را ندارد، هیچ حقی از فرزندش ندارد، در بیشتر موارد نام کودکش را دیگری انتخاب می کند، فامیل کودک فامیل دیگری است. هیچ سهمی از زندگی ای که می سازد ندارد. حتی پس از مرگ همسرش، آنچه او ساخته به فرزندانش خواهد رسید. همه صرفه جویی هایی که کرد، لباس هایی که نپوشید و مسافرت هایی که نرفت، مال دیگری است. اگر همسرش خیانت کند، همه زندگی پوشالی اش می شود باد هوا. راستی چندصدبار به خاطر حفظ زندگی مشترک، بار خفت به دوش کشیده و نامش را گذاشته گذشت تا این خفت رنگ و لعاب محترمانه تری داشته باشد؟ او نگران است. او عصبانی است. اما او موجود قدری است، او قابل احترام است. او قابل درک است. چراکه او از بی آبی نمرده، او تغییرماهیت داده،  خار درآورده، بسته به شرایط محیط.
 
دخترک می گوید حالا پاهاتونو بکشید..... من هنوز مزار مصیبت هایم را نیافته ام. من دارم آب می نوشم به امید ریختن خارهایم. خدا کند اگر خارهایم نریخت، با خود به گور ببرمشان و تن دخترک همین طور نرم بماند وهیچ خاری به ارث نبرد.
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.