هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

سوگ عمومی

امروز که می نویسم، با قلبی خالی از امید به آینده هویتیمان می نویسم. هر لحظه به یاد آن جمله مادران وبلاگ نویسمان می افتم که بالای صفحات برای کودکانشان نوشته اند. برای کودکانشان نوشته اند که با امید می نویسند، امید به آن روز که کودکانشان خاطرات کودکی خود را بخوانند، عشق مادرانشان را مزه مزه کنند، مادرانی که ساعات بی شماری را در حاشیه وظیفه سنگین مادری برای ثبت این خاطرات صرف نموده اند.

به آن روز می اندیشم که کودکانمان با زبان و فرهنگ فارسی بیگانه باشند. به مهاجرت های اجباری ما ایرانی های خسته و درمانده می اندیشم. خودمان را بی سرپرست تر از هر ملت دیگری می بینم.

به این کودتای ننگین می اندیشم. به این ب*یلاخ عظیم که به تمام ایرانیان سراسر دنیا داده شد و به آن لبخند کریه می اندیشم. به جوانان کتک خورده مان می اندیشم. به همان جوانی که ده ها بار بی بی* سی صحنه وحشیانه کتک خوردنش را نشان داد و من ده ها بار برایش گریستم. به یاد جوانان ف*لسطینی افتادم که تلویزیون ایران کتک خوردنشان را از اس*راییلی ها برای نشان دادن غاصب و قصی القلب بودن اس*راییلی ها نشان می داد و به کتک خوردن جوانانمان از هموطنانشان می اندیشم.

به مردمی که دیشب به خیابان ها ریخته بودند و با خشم و سکوت حضور خود را به نمایش گذاشته بودند. به نظر می آمد تنها در انتظار یک رهبر دلسوز نشسته اند تا فریاد بکشند؛ برای خون های جوانانشان که در جنگ ریخته شد، برای گرانی و فقری که گلویشان را می فشارد، برای مردانی که هر روز شرمسار نگاه زن و فرزندشان می شوند که تنها مایحتاج روزمره را از آنها طلب می کنند، برای زنانی که سال هاست حقارت قوانین عرفی و مدنی حاکم بر جامعه را به دوش می کشند و.... .

به شعور اجتماعی هموطنانم می اندیشم. به مردمی که برای رای دادن در صفوف منظم ایستاده بودند و برای برگزاری انتخابات به بهترین نحو هر اگر و امایی را رعایت کرده بودند. هیچ نشانه سبز رنگی به همراه نداشنتد، در حالیکه خودکارهایشان را میان انگشتانشان می فشردند، با سکوتی مملو از هدفمندی و تلاش برای زندگی بهتر کنار یکدیگر به انتظار رسیدن تعرفه، ساعت ها بود که ایستاده بودند. همگان وظیفه خود می دانستند تا از دادن هر بهانه ای به دست بهانه جویان بپرهیزند.

به همه دارایی های ما ایرانیان می اندیشم. به هوش سرشارمان، به ظاهر زیبایمان، به تاریخ دوهزار و پانصد ساله مان، به سرمایه ها و منابع ملیمان، به شعور اجتماعیمان و با دارایی مردمان دیگر مقایسه اش می کنم. به کودن بودنشان و... و به زندگی بهترشان می اندیشم! به دارایی هایی که تنها برایمان نکبت و بدبختی به همراه داشته است و برای داشتنش حتی عزت ملی هم نداریم. ما که فرزندان کورش کبیر هستیم و در فرودگاه های بین المللی تنها ما هستیم که کفش هایمان را می گردند!

به تصمیمات پیشینم می اندیشم. به این که بعد از مادر شدنم تصمیم گرفتم نوشتن خطوط سیاسی و فعالیت های نظیرش را به جوانترها واگذار کنم اما ناگهان لازمه مادر بودنم را تلاش برای هویت فرزندم دانستم و به خود آمدم و دانستم که من بودم که هزاران پیامک تبلیغاتی فرستاده ام.

به تصمیم دیگرم می اندیشم که خانه نهایی ام را ایران می دانستم. داد سخن می دادم که ریشه هایم را قطع نخواهم کرد، ایران خانه و زادگاه من است و هرجا بروم باز خواهم گشت. من تنها بوی باران برخاسته از همین خاک را دوست دارم، من بوی بهار نارنج شیراز و بوی بهار خوزستان را نیاز دارم، دلم عطر نان برخاسته از دکان نانوایی می خواهد. بدون اینها در ویلای کنار ساحل هاوایی با نگاهی افسرده به اقیانوس بیکران خیره خواهم شد و آرزوی ویلاهای روستایی نمور مازندران را خواهم کرد؛ همانها که صبح که با صدای دل انگیز باران در آنها چشم می گشایی و توان برخاستن از بستر نمناکت را نداری و ریز و درشت عضلات خیس خورده در آن بستر نمناکت – حتی عضلات پلک هایت – دردناک است.

حال به رفتن برای همیشه می اندیشم.

باید امشب بروم. باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست. رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.


پانوشت: خسته تر از آنم که برای مادر بودنم و روز مادرم پست بنویسم. اما به همه شما مادران عزیز و زحمت کش و مهربان روز مادر را تبریک می گویم.