هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

دست هایش




اصولاً برای پلیس آمریکا یا دیگر رانندگان، توجیهی وجود ندارد برای زنی که حین رانندگی، بی هیچ مانعی، در خیابانی عریض ناگهان ترمز می کند.
برای هیچ کس توجیهی ندارد. اما یک زن ایرانی که به تازگی ایران امروز را ترک کرده، ممکن است ناگهان ترمز کند، بی هیچ دلیل ظاهری. چرا که یک ضمیرناخودآگاه، جای خالی دستمالی دور گردن را اعلام می کند که نبودش مساوی بود با رعب و وحشت، زندان، متهم به ناپاک بودن و هزار و یک اتهام دیگر.
من همان زنم که دست هایم راهشان را گم می کنند وقتی قرار نباشد هزار فرایند را کنترل کنند. دست های من عادت داشتند، وقتی قرار بود در رانندگی دور دو فرمان بزنم، دنده را عوض کنند، روسری را که در اثر حرکات گردن افتاده بود، به سرعت سر جایش برگردانند. دستم هایم که می توانستند مستقل از هم عمل کنند، یکی روسری صاف کند، دیگری فرمان را بچرخاند و هرکس زودتر کارش تمام شد دنده را برای بار دوم عوض کند، یک اتحاد پنهان داشتند که با هماهنگی، دست فرمانی در خور توجه ارائه دهند، دست هایم باید در برابر بوق های مردانی که زن دیده بودند و بی هیچ دلیلی یا تاخیری به واسطه صاف کردن روسری بوق می زدند، قوی می ماندند، تا فرمان را به موقع بچرخانند، که هر روز و هر روز عدم ارتباط زن بودن با دست فرمان کج و معوج را ثابت کنند. 
حالا این روزها بیکار مانده اند. قرار نیست، روسری را صاف کنند، دنده ماشین اتوماتیک است، خیابان ها عریضند، اصلاً دور دوفرمان و پارک دوبل و بوق دیگر راننده ها کجا پیدا می شود!
اما کابوس ها مانده اند. کابوس هایی که نمی دانستم حضور دارند. اما وقتی بیدار می شوم که می بینم بی هیچ دلیلی ترمز کرده ام، من مانده ام و نگاه مبهوت ناظران به زنی که بی دلیل ترمز کرده و گویی نمی شناسمش، برای من هم غریب است! یک عصب بیدار و بیماری طی سال ها شکل گرفته که قرار است هنگام نبود آن حلقه دور گردنم آلارم بدهد، گاه و بیگاه سیم برق وصل کند به تمام وجودم، قلبم را به تپش بیندازد، وحشت را بدواند در تمام اعصاب و رگ هایم. عصبی که لابلای هزار عصب مریض تر گم شده بود و نامرئی می نمود و حال دارد وجود مریضش را به نمایش می گذارد.

اینجا توجیهی وجود ندارد برای زنی که بگوید ورزش نمی کند چون کابوس می بیند، چون خودش راه خودش را بسته است. چون نمی تواند کنار مردان ورزش کند، چون به ازای لباس ورزشی پوشیدن کابوس می بیند.
اما زنی که تازه از ایران امروز آمده، کابوس می بیند، خودش سر راه خودش قرار می گیرد. این زن کنار مردانی که به واقع چشم پاک و نجیب و با حیا هستند هم نمی تواند ورزش کند. مردانی که وقتی او وارد باشگاه می شود، بلوزشان را به تن می کنند، چشم هایشان به واقع پاک تر از چشمانی است که او به آنها خو کرده بود. اما برای او دویدن و دولا راست شدن کنار کسانی که اصلاً نگاهش نمی کنند، اما مذکرند سخت است. دیروقت می رود تا تنها ورزش کند. اما بعد تا برسد به سالن چند قدمی آپارتمانش، نیمه جان می شود. شب ها هم یک کابوس مشترک می بیند، می بیند که دیروقت است، تاریک است، تنها از باشگاه برمی گردد، دو مرد دنبالش می کنند، او سریع می دود اما آنها سریع تر می دوند. آنها می رسند. آنها ریش دارند، ناپاک خطابش می کنند، می گویند: فکر کردی همین جوریه؟ لباس ورزشی بپوشی، برای خودت بچرخی؟ به او تعرض می کنند، او فریاد می زند اما صدایی از گلویش خارج نمی شود و در آخر او با دست خودش قربانی می شود و باشگاه رفتن را ترک می کند، اما مردهای شب هنوز هر شب رجوع می کنند، 
باشگاه رفتن را ترک می کند، برای پاهایش لالایی می خواند تا آرام بگیرند، تا روزی که عصب های بیمارش به خواب روند و دست هایش مانند دست های یک خانم آرام بنشینند.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.