هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پرسپولیس






زن ایرانی در مبارزه متولد می شود؛ یک جدال خاموش دارد با فرهنگ و جامعه. فرهنگی که تبدیلش می کند به یک شهروند درجه دو.
ابتدا خودش هم نمی داند یا حتی به آن نیندیشیده است. بی برو برگرد می رود در مسیر و ضمیر ناخودآگاهش او را زن خوبی می داند اگر تمام نیازهای همسر را برآورده کند، نردبان ترقی بی صدایی باشد و خلاصه کلام شهروند درجه دو بی آزاری باشد. تصور جامعه و حتی خودش بر این است که اگر مرد خیانت کرد حتماً زن کم گذاشته، اگر خوب قرمه سبزی نپخت، مرد حق دارد اضافه بر سازمان برود منزل مادرش، اگر در رختخواب فاح.شه نبود مرد حق دارد نگاهش را سمت دیگران بچرخاند و مخلص کلام زن بالقوه مقصر همیشگی است و مرد یک سیب زمینی مفروض بیشتر نیست که هرجا عقلانیتش کمرنگ شد، جمله "مرد است دیگر" نجاتش می دهد و اینگونه توجیهش می کنند و باز عنان را می دهند دست این کودک نابالغی که برای عصای جادویی قدرت پا بر زمین یا مشت بر اندام همسرش می کوبد. و تصورم بر این است که این اصول نانوشته و یا قوانین ثبت شده نه تنها زن را شهروند درجه دو می کنند که برای مرد هم بی احترامی بزرگی هستند.

خانواده ها نقش پررنگی دارند و یک مادرشوهر قدرت بی حصری دارد و می تواند پیوند زناشویی پسرش را قطع کند یا دست کم عیشش را برای سال ها با لجن بیالاید. همه اینها هزار دلیل دارند؛ دلایل روانشناسی، فرهنگی و تربیتی و ... . که شاید ساده ترینش آن باشد که عرصه مادرشوهری، تنها عرصه ای است که زن برای خود قدرتی می بیند و برای استفاده از آن ناشی و بی تجربه است.

اما به گمانم همه آن دیگران می توانند فرع باشند اگر زن خود را بشناسد، برای خود اهمیت قایل باشد، برای ساختن آنچه باید تلاش کند؛ تلاش جهت داری که شاید بتواند ده سال بعد دست کم زندگی آسان تر و کم تنش تری داشته باشد و الگوی مناسب تری باشد برای کودکانش به خصوص دختران. 
و زنان بسیاری برای بازپس گیری آزادیشان بهای سنگینی می پردازند و جامعه ایران جهنمی است که به آسانی درباره شان به قضاوت می نشیند و دیگر زن ها در جمع آوری هیزم برای جهنم حوالی زن آزاده از مردان پیشی می گیرند.

بسیاری از این زنان ناگزیر به ترک کشور می شوند و به واقع آزادیشان را باز پس می گیرند و طعمش را با لذت مزه مزه می کنند و گاهی جهان را متوجه رنج هایشان و آزادی خوش طعمشان می کنند.
همه اینها را نوشتم تا درباره آن زن آزاده ایرانی بنویسم که نامش را از دختر سیاهپوست آمریکایی که در کتابخانه کار می کرد شنیدم و بسی مایه شرمساریم شد که او می شناسدش و من نه. وقتی کتاب را به پایان رساندم، وقتی فیلمش را دیدم، به کتاب تعظیم کردم.
دختر سیاهپوست خوشرویی در کتابخانه کار می کند. از من پرسید کجایی هستم. گفتم ایرانی. گفت  ایران را می شناسد چون کتاب پرسپولیس را خوانده است. از من پرسید خوانده ام و من نخوانده بودم. کتاب مایه مباهاتم را گرفتم؛ کتابی که توانسته بود مرز ما و عراق را مشخص کند، مرزی از دور که در آمریکا دیده نمی شود، ایران و ایراک از دیدشان تنها تفاوت یک "ان" و یک "کیو" است و نه بیشتر.
در کتاب پرسپولیس خانم "مرجان ساتراپی" داستان زندگیش را با نقاشی به تصویر کشیده است و همراه با خاطراتش، روایتش را از تاریخ ایران پیش از انقلاب، انقلاب، جنگ، مهاجرتش، بازگشتش و باز مهاجرتش را به تصویر می کشد.
اوج خلاقیت و نبوغ آنجاست که تنها یک کتاب ساده نیست. کمیک و ساده بودن کتاب باعث می شود تا همگان کوچک و بزرگ، پیر و جوان کتاب را بخوانند. مرثیه مصیبت جامعه مان را گاهی با لطیفه و نقاشی های کوچک چنان تلطیف می کند که کسی نمی تواند از آن به عنوان یک کتاب غمگین نام ببرد که برای آنها سرشار از خنده است. برای من ایرانی که تمامش را با همه وجودم آزموده بودم، خنده هایی بودند پرگریه! نمی دانم تا بحال گرفتار این حس شده اید که بخندید و گریه کنید. اما می خندیدم و گریه می کردم.
کتاب نخست به زبان فرانسه نوشته شد و هدف اصلیش اصلاح افکار عموم مردم درباره ایرانی ها بود. این روزها کارم شده مطالعه درباره این نویسنده. در جایی خواندم که او را بزرگترین نویسنده کمیک جهان در عصر حاضر خوانده اند.
در سال 2007 انیمیشنی که از کتابش ساخت، برنده جایزه جشنواره کن شد.
شاید همه شما این کتاب را بشناسید یا دست کم انیمیشنش را دیده و تمام مصاحبات بین مللی اش را دنبال کرده باشید. اما من به عنوان یک جامانده از غافله بر خود واجب دیدم تا درباره اش بویسم تا اگر دیگران هم این زن بزرگ را نمی شناسند، بشناسندش.
و با یک جستجوی ساده دیدم خوشبختانه نسخه فارسی اش هم برای دانلود موجود است. داستان زندگی مرجان ساتراپی را در ویکی پدیا هم می توانید بخوانید.
پرسپولیس تنها کار این نویسنده نیست و می توانید مابقی را در ویکی پدیا خودتان دنبال کنید اما به گمانم شاهکارش باشد و من خیال دارم به منزل هر آمریکایی که دعوت شدم، یکی هدیه ببرم!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.

این یک بار لطفاً به ننه قدقد پرشین بلاگی هم مراجعه کنید و قبل نوشت را بخوانید.