هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

دختربچه پنج ساله رأس ساعت دوازده

دخترک پنج ساله بود. تازه به ایران بازگشته بودند و چند ماه بیش نبود که کودکستان رفتن را تجربه می کرد. با نگاه غمبارش به دیوار چسبیده و به کودکان شیفت جدید خیره شده بود. تا نیم ساعت قبل او هم شادمانه با همسالانش سرگرم بازی بود اما تمام دوستان و مربی های صبح رفته و او تنها کسی بود که باز مانده بود .

ذهن کودکانه اش بارها و بارها فریاد می کشید، مرا فراموش کرده اند، دیگر به دنبالم نخواهند آمد.

زنگ به صدا در آمد و کودکان به سمت کلاس ها شتافتند او در حیاط تنها ماند و او همچنان به دیوار چسبیده بود. دیوارها تنها مکان هندسی مشترک صبح و عصر بودند!

بغضش را فرو داد. گریستن شرمندگی عظیمی بود. نباید می گریست.

کسی برای دلجویی به سراغش نیامد.
به زعم آنان احتیاجی به دلجویی نبود، مادرش خواهد آمد، حالا یک ساعت دیرتر! لباس های کودک هم که فاخر بودند و خارجی و با لباس تمام دیگر کودکان متفاوت . مادرش را هم که مامی صدا می کرد؛ اه! این ط*اغوتی های غرب زده ! دیگر این کودک چه می خواست؟!


اغلب روزها دخترک غمزده کنار دیوار کز کرده بود که مادر می رسید. کودک بغضش را فرو می خورد. نباید مادر بغضش را می دید. آخر بچه های خوب نه غمگین می شدند، نه گریه می کردند!

بی هیچ اعتراضی دست مادر را می گرفت. مادر هیچ توضیحی نمی داد. شب هنگام صدای پدر از آن اتاق دربسته به گوش می رسید که از مادر می پرسید: "امروز چه ساعتی به دنبالش رفتی؟" مادر پاسخ می داد: "امروز هم دیر شد، جلسه خیلی طول کشید، رئیس اداره کوتاه نمی آمد، چندبار گفتم باید به دنبال دخترم بروم، کودکستانش تعطیل شده اما باز هم کوتاه نیامد. همه بچه های شیفتش رفته بودند."
کودک در اتاقش می گریست، گویی برای اشک هایش مجوز خروج صادر کرده بودند!

فرداها می دانست مادر در جلسه است، مادر به دنبالش خواهد آمد اما باز هم فریادهای مرا فراموش کرده اند، تکرار می شد.


امروز دخترک پنج ساله بزرگ شده، مادر شده و بسیار سریع تر از مادرش خانه نشینی کلافه اش کرده است. دخترکش دوسال و نیمه است و به مهدکودک می رود. باید ساعت یک و نیم بعدالظهر به سوی دختر کوچکش بشتابد اما از آن زمان که ساعت، دوازده ضربه می نوازد، تصویر دخترک پنج ساله در برابر دیدگانش رژه می رود؛ دختربچه ای که می اندیشید رها شده است. هر روز غم دختربچه را تجربه می کند. راستی که برای شانه های نحیف دختربچه این غم کوله باری بس عظیم بوده است.

با خود می اندیشد نکند دیر شود، نکند دخترکم بیازماید این سنگینی را. دستش به هیچ کاری نمی رود. ساعت دوازده و پنج دقیقه است و تنها ده دقیقه این مسیر به طول می انجامد اما هر روز رأس ساعت دوازده مانتویش را می پوشد، روسری، کیف و سوییچ ها را جلوی درب خروج می گذارد و با اضطراب ظرف می شوید و به امور منزل می پردازد و در این یک ساعت پراسترس پایانی، تمرکز برای کتاب خواندن محال است.

به سمت مهد می شتابد. زودتر از تمام مادران می رسد. دخترش را به آغوش می کشد، می فشاردش، می بویدش و درباره احساسش از او می پرسد که آیا خوب است و به او خوش گذشته است و رویه خارجی کودک را بالا می زند و تمام وجودش را کند و کاو می کند تا بداند هیچ نشانه ای از غم و تنهایی در چین و شکن ها به چشم نمی خورد. نفس راحتی می کشد و تا فردا رأس ساعت دوازده، دخترک پنج ساله را به باد فراموشی می سپارد.


پانوشت: اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.