هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قسمت دوم: فردای امیدهایم

چهارشنبه 22/2/1389

هنوز هم با آقای شیر قهرم. حوصله حرف زدن با هیچ کس را ندارم. مادرم تلفن می زند و جواب سربالا می دهم. می خواهم آن مکالمه زودتر به پایان برسد. می خواهم روزه سکوت بگیرم. اصلاً هیچ آغوشی برایم درمان نیست حتی مادرم. می خواهم غمگین ترین زن عالم باشم.

باید ابتدا هوچهر را به مهد ببرم و بعد به موسسه بادبادک. چه خوب که دیر می شود و تنها باید به موسسه بادبادک برویم! مدت کلاس صنایع دستی یک ساعت است اما یک ساعت به پایان می رسد و هوچهر کوتاه نمی آید. بچه های سه ساله در جلسه سوم کلاسشان پس از نیم ساعت میز را ترک گفته اند و هوچهر که اولین جلسه را می گذراند، به مربی می گوید: "هنوز تموم نشده!". مربی مهربان ناهارش را هم به هوچهر می بخشد. هوچهر به جای ساعت یک، ساعت دو از موسسه خارج می شود. در طبقه پایین هم مدتی به آکواریوم خیره می شود و مرد مسوول، درباره ماهی ها برایش می گوید. نام آنها را که هوچهر داشته است و می شناسد به مرد می گوید و او هم سمندر و مارماهی را به هوچهر معرفی می کند. و اینگونه می شود که هرکس از او می پرسد نام مربی ات چیست، می گوید : نازنین جون! (مربی موسسه بادبادک) و مادام از مارماهی و سمندر و نقاشی روی پارچه سخن می گوید. تا توانست دست هایش را در رنگ فرو کرد و روی پارچه نقش آفرید و با شابلون ها و قلم موها هم. نازنین جون هم به او وعده داد که بار دیگر که بیاید با پارچه هایی که خود رنگ کرده است برایش یک کیف خواهد دوخت.

هوچهر روز خوبی را گذرانده است. خانه ای چوبی برای کودکان در حیاط موسسه ساخته اند. هوچهر با کیفش به خانه رفته است و باز می گردد بدون کیف. ظاهراً کیفش جایی گیر کرده است. می گوید: خودم اومدم، کیفم نیومد!
مادرها در این موسسه آزادند و آنها که از این موسسه به عنوان مهدکودک استفاده می کنند آزادند که تا پایان پذیرش محیط توسط کودکشان در کلاس و پس از آن در طبقه پایین بمانند. غبطه می خورم.

هوچهر کمی آبریزش بینی دارد. آخر شب به تهوع و بالا آوردن هم می رسد.

این بار از بیماری اش غمگین نیستم! چون می توانم تمام قوانین را بشکنم. می توانم کودکم را در آغوش بگیرم و در اتاقم و در آغوشم بخوابانمش و لذت ببریم از این هم نفسی. می توانم به مهد نفرستمش!


پنج شنبه 23/2/1389

هوچهر بیمار است. هر چه می خورد و می نوشد، برمی گرداند. دلم برای آقای شیر تنگ شده. چرا نمی آید داخل غار تنهایی ام با هم کمی اختلاط کنیم؟!

هوچهر را به بیمارستان علی اصغر می برم. پنج شنبه است و این تنها جایی است که دسترسی به متخصص وجود دارد.

بی رمق افتاده است در آغوشم. آقای شیر می رسد. درِ غار تنهایی ام را می گشاید، نگاهمان گره می خورد و درد مشترکمان را به آغوش می کشیم. می بوییمشر، می بوسیمش و نوازشش می کنیم. در حلقش به زور اُ ـ آر ـ اِس می ریزیم. جان می گیرد. بر می خیزد و شروع به راه رفتن روی صندلی های بیمارستان می کند و برای خودش بازی جدیدی می سازد. می گوید: مادر می چرخم و راه می رم، به لیوان که رسیدم، آدرسمو !!!!!! (اُ ـ آر ـ اِس) می خورم! به پدرش هم که می رسد، می گوید: "پدر بلوزتو بزن بالا می خوام شکمتو پوف کنم!" پرستارها ریز می خندند!

در این چرخیدن ها لیوان اُ ـ آر ـ اِس را می ریزد. باز از پرستار یک لیوان دیگر می گیرم. هوچهر می نوشد و شادمانه می گوید: حالم خوب شده، جایزه بهم آب دادی دیگه آدرس نمی خورم؟! جدی نمی گیرم. به لیوان که می رسد می گویم اُ ـ آر ـ اِس تو بخور. می گوید آدرس نیست آبه. شک می کنم. کمی می نوشم. کودکم راست می گوید! به پرستار می گویم. یادش رفته در پارچ اُ ـ آر ـ اِس را حل کند!

هوچهر کمی روبه راه شده. آن نزدیکی ها رستورانی پیدا می کنیم تا به کودک گرسنه کمی غذا بخورانیم تا اگر تهوع مراجعت کرد، سریع به بیمارستان بازگردانیمش. برای رفاه حال آنان که آنجا غذا می خورند و احتراز از برهم زدن عیششان با دیدن بالا آوردن کودکمان از مسوول رستوران می خواهیم که غذا را به ماشین بیاورد.هوچهر می گوید: می خوام اینجا غذا بخورم. ببین همه نشستن دارن غذاشونو می خورن؟! مدیر رستوران با شیرین زبانی وروجک اصرار می کند که بمانیم و ما باز به ماشین می رویم. هوچهر تا می تواند برنج و جوجه کبابش را می خورد.

به منزل مراجعت می کنیم. حالم بهتر است. تا صبح کنار بستر دخترم می نشینم و آقای شیر هم گاه و بیگاه بیدار می شود و همراهیمان می کند. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.


جمعه 24/2/1389

تمام روز را کنار دخترم سپری می کنم و او هم دوران نقاهتش را می گذراند.


شنبه 25/2/1389

حال دخترم کاملاً خوب شده و امروز هم باید به مهد کودک برویم.

مدیر داخلی به هوچهر سلام می کند. هوچهر رویش را بر می گرداند و جوابش را نمی دهد. انگار می داند او همان است که جدایی را برایش رقم زده است. به دفتر خانم مدیر می روم و می گویم در کتب نوشته است کودک را بی خداحافظی رها نکنیم.می گوید در کتاب ها چیزهای زیادی نوشته اند! تصمیم می گیرم دل را بزنم به دریا. خود را بسپارم به او؛ به خانم دکتر رضابخش. می گوید به خدا توکل کن. می گوید شما تلاشت را برای انتخاب مهد کرده ای، مابقی را به خدا واگذار کن. آب روی آتش ریخته است. مربی کمکی می آید و هوچهر به آغوشش می رود و با هم تاب بازی می کنند. من هم راه افتاده ام! تحمل خداحافظی ندارم. پشت می کنم به هر آنچه خوانده ام و بی خداحافظی ـ آنگاه که جادوی بازی طلسمش کرده و برای دقایقی غافل شده است از حضورم ـ ترکش می کنم.

در مسیر منزل، در آن جاده سربالایی دوطرفه شادم که کامیون هم رد می شود و به عنوان مادری که دانسته کودکش را بی خداحافظی رها کرده است، آماده ام تا به زیر کامیون بروم!

می روم دنبالش. می گوید ناهارش را دوست نداشته است و سعی می کند شوید پلو را تلفظ کند و نمی تواند و من می خندم. می گوید، تنها سوپ خورده است. شادم که می تواند بازگو کند آنچه را بر او گذشته است. مربی اش هم در کاغذ گزارش روزانه همین را نوشته است. چه دوست دارم این کاغذ را و در دلم شکرگذار مدیر مهدم که قرارش داده میانمان. شلوارش همان است که صبح پوشیده بود. احساس اعتماد و آرامشم افزایش یافته است.

امروز مدیر داخلی را بیشتر دوست دارم. چه خوب که هر روز کفش هایش را واکس می زند! چقدر این خانم دکتر رضابخش (مدیر مهد) آرام است. چه دوستش دارم امروز!

چشمانم گشوده شده. باز می توانم آنچه را به دلیلش و به خاطرش این مهد را برگزیدم ببینم. خانم دکتر رضابخش فوق دکترا در روانشناسی کودک دارد و حال نشانه هایش پیداست. حیاط مهد، کوچک است و اما همان را کودکان بسیار دوست دارند. همان تاب و چرخ و فلک و سرسره فلزی و کمی زنگ زده را. همان چند سه چرخه را. کودکان می توانند از هوای آزاد استفاده کنند. آن دیگر مهد ها که به قول خودشان پلی گراند داشتند، فضایی بود تاریک و بسته که نور نمی گرفت و کودکان در آن بازی می کردند و عملاً هیچ لحظه ای را در فضای باز سپری نمی کردند. راستی افسردگی به روحشان رسوخ نمی کرد در آن فضای بازی بی نور؟ برای کودکان قیمت تاب و سرسره مطرح نیست و این والدینند که چشمشان کور می شود با دیدن وسایل گرانقیمت و ترجیح می دهندش به آن تاب و سرسره فلزی در هوای آزاد.

گوشه حیاط ابزار شن بازی موجود است. در تابستان هر روز در همان حیاط کوچک برایشان استخر بادی، برقرار می کنند تا آب بازی کنند. چه خوب که خانم مدیر، روانشناسی کودک خوانده است و می داند تاثیر شن بازی و آب بازی را بر کودکان.

و............. .

حالا پذیرفته ام که فعلاً با شرایط موجودمان همین است دیگر! نقایصی دارد اما محاسنش هم کم نیست. لهجه انگلیسی آن مربی ها را دوست ندارم. این لوس بازی ها که به بچه ها می گویند شوزاتونو بپوشید! (کفشاتونو بپوشید) را دوست ندارم. فکر می کنم این نوع زبان آموختن بدتر از نیاموختن است. نظر خانم دکتر رضابخش این نیست. او می گوید باید از فایل های باز زبان آموزی ذهن کودک استفاده کرد. آموختن زبان با لهجه ناصحیح بهتر از نیاموختن است. اما مربی دخترم را دوست دارم. کمک مربی ها را هم. مدیر داخلی هم خوب مدیریت می کند. هرچه باشد چند روزی موی دماغش بودم و تمام امور روزمره را که به انجام می رساند زیر نظر گرفته بودم تا مو را از ماست بکشم!

حالم بهتر است.


از روزنه های امید کورسویی به چشم می خورد.


ادامه دارد.....................



پانوشت: باز هم اگر برای کامنت گذاشتن مشکل داشتید، به این یکی وبلاگ می توانید سربزنید