هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

چند نقل از نقل دان خانه ما

دوسال و سه ماهگی:

مادر! میگم...........مهدکودک تنگ شدم. چرا منو نمی ذاری مهدکودک گریه نکنم؟!
(یعنی مهدکودکی که خوب باشد و گریه ام را درنیاورد!!!!!!!!)


**********************************


عمهَ هوچهر، پس از اینکه هوچهر را به پارک برده و دخترکم یک دل سیر بازی کرده بود از هوچهر می پرسد: پارک خوب بود؟

هوچهر پاسخ می دهد: شهر بازی که نبردیم!!!!!!!!!


باز عمه محترم پس از بازی برای دخترک یک کلوچه لاهیجان خریده و به هوچهر گفته بود: کیک می خوای عزیزم؟ هوچهر پاسخ داده بود: این کیک نیست، کولوچست!!



دوسال و چهار ماهگی:

می خواستیم با ماشین بیرون برویم. سوار شدنمان کمی طولانی شده بود. هوچهر هم با پرت کردن سنگ به ماشینمان، خودش را سرگرم کرده بود! آقای شیر چندین بار به او تذکر داد که سنگ ها را به سمت دیگری پرتاب کند و او نشنیده گرفت. آقای شیر در حالی که هوچهر را در صندلی اش می نشاند به او یادآوری کرد که به دلیل بی توجهی به تذکر پدر، تنبیهش این است که تا رسیدن به مقصد سی دی مورد علاقه اش (ترانه های کوچک برای بیداری) پخش نخواهد شد.
به سمت مقصد به راه افتادیم و هوچهر چند دقیقه ای بدون اینکه مانند همیشه به پخش نشدن آنی آهنگش اعتراض کند ساکت نشسته بود. پس از چند دقیقه گفت: پدر.........میگم............بگم ببخشید؟!!



دوسال و پنج ماهگی:

شب عید بود و کارگر آمده بود منزلمان برای نظافت. از من پرسید: خانم براتون چای بریزم؟ هوچهر سریع دستور داد: خانم برای من هم چای بریز!

باز همان خانم به اتاق هوچهر رفته و سرگرم نظافت بود. تمام مدت هوچهر کنارش ایستاده بود و بر کارش نظارت می کرد. قاب عکس حاوی عکس دخمرک را از دیوار برداشت و مشغول پاک کردنش شد. هوچهر گفت: خانم! حواست باشه، قابم از دستت نیفته بشکنه هان!



دوسال و شش ماهگی:

در ترافیک بسیار سنگین شب جمعه اتوبان مدرس، لحظات خود را به باد فنا می دادیم و دخترک جیش داشت. جایی برای ایستادن نبود. دخترم را از صندلی خارج کردم و روی پایم نشاندمش. یک کیسه پیدا کرده بودم و دورش گرفتم و گفتم عزیزم توی این جیش کن. هوچهر گفت: جیش ندارم. یه وقت دیگه جیش می کنم!


مجدداً یک بار دیگر که من و هوچهر تنها بودیم و در حال رانندگی در اتوبان بودم جیش داشت و چندین بار یادآوری کرد و من به دنبال مکانی برای ایستادن می گشتم. جایی برای نگهداشتن وجود نداشت.
هوچهر گفت: مادر چرا نوایستیدی؟ چقدر طول می کشه؟!


**********************************


جای نیش پشه روی پایش آزارش می داد و خارش باعث شده بود تا انگشت های کوچکش را پیوسته روی پایش بکشد. در آخر خسته شد و گفت: مادر! پام خارونش تموم نمیشه!


**********************************


غرق در نیای نقاشی بود و من هم سرگرم امورات منزلم. آمد و گفت: مادر این مداده نقاشی نمی کشه و مداد سفیدش را نشانم داد. به او گفتم که باید کاغذش مشکی باشد تا سپیدی مدادش را ببیند.
از آن روز هر روز از من کاغذ مشکی می طلبد و من هنوز در انتظار آن فرصتم که پایم به یک مغازه لوازم التحریر فروشی باز شود و به کنجکاوی دخترکم پاسخ بگویم.


**********************************



این روزها چراهای دخترکم آغاز شده است و می دانم درهای دنیای جدیدی به رویمان گشوده شده است؛ دنیایی که در آن هوچهر می خواهد بداند و سؤالات بسیاری زاییده ذهن خلاقش خواهند بود و من قاصر در پاسخ دادنشان و باید در خلوتم نمی دانم گفتن را به ممارست بیاموزم و باید بیاموزم و بیاموزم آن دیگرها را که می شود آموخت برای یاری دخترکم.
چرای دیروزش این بود: مادر چرا توی آشپزخونه پیش بند می پوشی؟


این روزها سی دی مهد کودکی را که برایش رزرو کرده ام تماشا می کند تا ناخودآگاهش کمی خو بگیرد با آن فضای جدید.
هوچهر پرسید: مامان باباهای نی نی ها کجا رفتن؟! پاسخ دادم، رفتن سر کار، وقتی بازی بچه هاشون تموم شد میان دنبالشون. سی دی به پایان رسید و مربی ها و بچه ها با دوربین با تکان دادن دست خداحافظی کردند. هوچهر گفت: پس چرا نیومدن دنبالشون؟!!


نمی دانم چطور به این نتیجه رسیده بود که باید والدین این کودکان حتماً کنارشان حضور داشته باشند!


دخترکم! آنچه نوشتم تنها گوشه ای بود از شیرینی هایت؛ همان گوشه ای که در آن لحظاتی که از کنار کامپیوتر عبور کرده بودم آنها را به ثبت رساندم و لحظات بی شماری در لابلای چین و شکن های زمان به فراموشی سپرده شدند. شاید روزی از خدای متعال که همه لحظات بندگانش را ثبت و ضبط می کند، بخواهم که سی دی این روزها و شاید روزهای آتیت را به من قرض بدهد !



پانوشت یک: شما می دانید چطور می شود بک آپ گرفت از وبلاگ؟ اگر فردا روز بلاگ اسپات یا مابقی سرویس های وبلاگ نویسی خاطراتمان را ضبط کردند و گفتند همه زندگیتان را بفروشید و پولمان را بدهید و خاطراتتان را تحویل بگیرید، چه نوع خاکی بر سرمان بریزیم؟!!

پانوشت دو: فکر کنم حالا حالاها باید بعد از هر پست بگویم اینجا می توانید پیام بگذارید. در ضمن در همین وبلاگ هم می شود کامنت گذاشت اما باید کمی صبر کنید تا بخش کامنت به طور کامل لود شود. هرگاه تعداد کامنت ها (که بهتر است برای پست های پایین تر چکش کنید) نمایش داده شد، یعنی می شود کامنت گذاشت. مثلاً برای پست پایینی تا الان عدد شش است.