هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قسمت سوم: در کشاکش امید و ناامیدی

یک شنبه 26/2/1389 :

رسیده ایم مهدکودک. باز هم هوچهر رویش را از مدیر داخلی بر می گرداند. مدیر داخلی به هوچهر می گوید که اگر دوست دارد برود به اتاق بازی یا پلی گراند و یا در حیاط بازی کند. هوچهر محکم پاسخ می دهد: نمی خوام بازی کنم!

شرمنده نگاهش می کنم. نیرنگ را شناخته است و می داند این خدعه ای بیش نیست که در پسش جدایی از مادر خواهد بود. ابتدا غمگین می شوم که دانسته فریب را نشانش داده ام و در آخر با خود می اندیشم که بد نیست در لحظات امنی چون اینجا فریب را بشناسد. کودکان با تمام مفاهیم ـ خوب و بد ـ باید آشنا شوند. چه خوب که به نظر می آید مرا مسوول این فریب نمی داند. هرگز از من دروغی نشنیده است. هرگز برای کم کردن زحمتم به کودکم دروغ نمی گویم. مستقیم می ایستم، حرفم را می زنم و رویش پافشاری می کنم. می گویم امروز برایت جعبه شانسی نمی خرم. نمی گویم مغازه شانسی ندارد، تمام شده است و.... . وقتی وعده ای به او می دهم به آن وفا می کنم. وقتی به دخترم می گویم اگر بخوابی وقتی بیدار شدی میریم پارک ، یعنی اینکه در باران هم کودک را به پارک می برم و تنها ده دقیقه بازی می کند و به او می گویم باران می آید، هوا سرد است و چون قول داده بودم آمده ایم و او هم بی مقاومت قبول می کند و باز می گردیم اما قرار پارک رفتن به دلیل باران یا هر دلیل دیگری کنسل نخواهد شد.

باز هم کودکی، فریب را در دامانش قرار می دهد و در برابر طلسم بازی مسخ می شود و باز مادر بی خداحافظی ترکش می کند.

دیگر مربی را دوست دارد و جیش هایش را به او اعلام می کند. وقتی می رسم تنها به آغوشم می آید. می گویم خوشحال شدی من اومدم؟ می گوید: آره. می گویم پس چرا به سمتم ندوییدی؟ می گوید: رفتی تو ماشین، من تنهایی موندم. احساس دلخوری را اعلام کرده است از آن بی خداحافظی رفتن. شادم که می تواند احساساتش را بیان کند اما چه حیف که احساسی است که از شنیدنش ناشاد و شرمگینم.


دوشنبه 27/2/1389:

امروز تعطیل است. با هوچهر بازی می کنیم، نقاشی می کشیم، می خندیم و شادیم از کنار هم بودن. آقای شیر هم به جمعمان پیوسته است. خوشبختی در اکسترمم قرار دارد.

هوچهر شیشه بتادین کوچک را یافته، درش را گشوده و در آسمان تکانش می دهد. تا به او برسم، در و دیوار و ملحفه های تختم، میزتوالت، سرتاپای خودش و خودم را که میان این فعالیت خلاقانه! رسیدم و فرش رنگ آمیزی شده است!

پس این مهدکودک ها کی باز می شوند؟!!


سه شنبه 28/2/1389:

باز هم بی خداحافظی. باز هم عذاب وجدان.
اما چه خوب که در ماشین گفت، سارا بمونه اینجا استراحت کنه و این یعنی به امنیت دست یافته است. هرگاه اضطراب بر روحش سایه شومش را می افکند، عروسکش را محکم تر به آغوش می کشد و در آغوش امنیت فراموش می کند این مونس تنهایی اش را.

برای بازگرداندنش رسیده ام. مربی کمکی می گوید، هنگام بالا بردنش کمی گریسته است، آنگاه که دانسته باز هم رهایش کرده ام اما به کریدور طبقه بالا که رسیده ناگهان ساکت شده است و این یعنی می داند آغوش مربی نزدیک است و آنجا امن است.

می گویند امروز دختر شادی بوده و در تمام فعالیت ها شرکت داشته است.

فیلمش را نگاه می کنم. با صدای خنده ام به خود می آیم! از شادی خندیده ام. شادی بازگشته است و من غافل بودم از آمدنش. در فیلم، دخترکم دست کودکان را می گیرد و بازی می کند، آنچه در فیلم های گذشته اش مشاهده نمی شد و تنها در آغوش مربی نشسته بود و دست هیچ کودک دیگری را نمی گرفت. در فیلم جای اسباب بازی های داخل اتاق را می داند و به سراغشان می رود، پابلندی می کند و لگوها را پایین می آورد؛ حرکتی که تنها در منزل به انجامش می رساند و در اتاق هیچ یک از دوستانش نیز حاضر به انجامش نیست. دخترکم خانه دومش را یافته است. دخترکم با ولع سوپش را سر می کشد و در لحظاتی که مربی غذا در دهان کودک دیگری می گذارد خودش برای غذا خوردن اقدام می کند و قاشق به دهان می گذارد.

قربان صدقه اش می روم، به آغوش می کشم این عزیزترین گنج خانه ام را و سخت می فشارمش. که اینهمه به سرعت با محیط خود را تطبیق داده است و قلب نگرانم را رهانده است. چه مهربان است این دختر.


ادامه دارد.......................



پانوشت: عجالتاً تا همه خوانندگان به حضور این یکی وبلاگ پی ببرند، تمام پست ها این پانوشت را دارند.