هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

قسمت اول: امید فرداهایم

یک شنبه 19/2/1389 :

دخترکم برای رفتن به مهد هیجان زده است. به مدت سه هفته هر روز از من تقاضا کرده است که سی دی مهد کودک را برایش بگذارم و با هر لقمه ای که فرو داده گفته می خواهد بزرگ شود و به مهدکودک و مدرسه برود. برای همگان با هیجان تعریف می کند که می خواهد به مهد "امید فردا" ـ که نامش را خودش از مکالمات درون سی دی آموخته است ـ برود.
به آسانی با مربی کمکی به طبقه بالا می رود. در پوست خودم نمی گنجم که اینچنین آسان با محیط جدید خود را تطبیق داده است. دو ساعت بعد به دنبالش می روم و می گوید مهد کودک خوب بود. تا مرا می بینید می گوید جیش دارد و من کمی برای آنکه جیشش را به مربی نگفته است نگرانم.


دوشنبه 20/2/1389 :

عکس العمل دیروزش خوب بوده و قرار است امروز مدت طولانی تری در مهد بماند. باز هم به سادگی به طبقه بالا می رود. ساعت ده و نیم است و باید ساعت یک و نیم پس از صرف ناهار برای بازگرداندن هوچهر مراجعت کنم.
ده دقیقه ای است که نشسته ام و هنوز هوچهر را نیاورده اند. صبح، پیش از خروج، به اتاق مدیر مهد رفتم و در دوربین هوچهرم را دیدم که روی پای مربی نشسته بود.
مربی هوچهر، دخترک را با چشم گریان و یک شلوار عاریه در آغوشم می گذارد! دو شلوار کمکی در کیفش گذاشته بودم و می گوید جیشش را اعلام نمی کند و این شلوار مهد است و آخرین بار سه دقیقه پیش خودش را خیس کرده و من ده دقیقه بود که منتظر بودم و دخترم را به من تحویل نمی دادند.
مربی مراجعت می کند و هوچهر خودش را به من می چسباند و یک دل سیر گریه می کند و آرام می شود. از مدیر داخلی می پرسم که آیا توالت فرنگی دارند و می گوید غیر بهداشتی است. می گویم دختر من از توالت ایرانی می ترسد و اگر هم قرار به استفاده از آن باشد باید کودک را روی آن سرپا بگیرند. می گوید سنگش کوچک است و می تواند روی آن بنشیند. گفتم از سوراخش می ترسد! با زبان بی زبانی می گوید که مربی نمی تواند دختر شما را روی آن سرپا نگهدارد. می گوید نهایتاً اجازه خواهند داد کنار سنگ بنشیند و مجبورش نخواهند کرد که روی سنگ و بالای سوراخ برود. می گویند روی سنگ نشانده بودندش و جیش نکرده و می گویم از ترس بند آمده! می گوید برای دخترم بهتر است که با این دستشویی آشنا شود و برای مدرسه رفتنش خوب است و آنجا که نمی تواند بترسد!!!!!! و من می گویم آیا شما از آنچه در سه سالگی می ترسیدید در هیجده سالگیتان هم باعث وحشتتان می شد؟!!! جواب تلخ من به مذاقش خوش نمی آید.

هوچهر هنوز غمگین است و نمی دانم با او چگونه رفتار کرده اند. در ماشین می نشینیم و باز با گریه می گوید: شلوارم جا مونده و من می گویم شلوارش در کیفش است و او دختر شایسته ای است و من خیلی دوستش دارم و او هیچ کار بدی نکرده است.


سه شنبه 21/2/1389:

به مهد رسیدیم و مادام تاکید می کند که پیشش بمانم. می گوید مهدکودک را دوست دارد .می گوید: "مهدکودک دوست دارم. پیشم می مونی؟ من تنهایی موندم". هوچهر را به بالا می برند. هوچهر گریه می کند. اشک در چشمانم حلقه می زند و مدیر داخلی با دیدن صورت گریانم می گوید هوچهر را باز گردانند. هوچهر باز می گردد و کمی بازی می کند و می بینم که مابقی مادران بی خداحافظی کودکشان را در حال بازی ترک می کنند و مدیر داخلی می گوید، بچه ها با دیدن مادران و در لحظه خداحافظی بیشتر می گریند و پس از رفتن مادر دیرتر آرام می شوند. می گویم در کتاب خوانده ام که نباید بی خداحافظی کودک را رها کرد و او می گوید مادرها خودشان می خواهند. می گویم کودکان احساس خیانت خواهند کرد. می گویم ناامنی بر وجودشان حکم فرما خواهد شد. می گویم اعتمادشان به والدین کم رنگ می شود.می گویم........ . مدیر داخلی از من بیزار است!
هوچهر کوتاه نمی آید و این بار با شیون به بالا می برندش و می دانم نباید اجازه می دادم که باز گردد و این بار جدایی برایش دردآورتر است.
خشم بر وجودم مستولی شده است. دندان های نیشم را احساس می کنم. بلندتر شدنشان را می فهمم و ناخن هایم را همچنین! می دانم حال، آن گربه ملوس مادرم که به یک پلنگ غران بدل گشته .می دانم دندان هایم و پنجه هایم آماده اند تا فرو روند در گردن آن کس که کودکم را آزرده است. باز غریزه مادری بیدار شده و تمدن را به باد فحش و فضیحت گرفته است که مانع می شود از اظهار وجودش.
دوربین مداربسته در اتاق مدیر است و او هنوز تشریف نیاورده! می دانم دخترم به آسانی کوتاه نخواهد آمد. می خواهم لحظه لحظه رنجش را ببینم و برایش بگریم اما مدیر نیامده است. هر روز یک فیلم کوتاه بیست دقیقه ای می گذارند داخل کیفش و ادعایشان می شود که از هر روز کودک فیلم می گیرند! و من می گویم شعورمان را به بازی گرفته اید! نیم ساعت می نشینم و مدیر داخلی برای رفتنم لحظه شماری می کند. هنوز مدیر مهد نیامده. مربی می گوید هنوز هوچهر بی قراری کند.
مهد را ترک می کنم. به سمت خانه می شتابم. به سی دی کودکانه دخترم گوش می سپارم. خود را محکوم می دانم که تنها به آنچه او را شاد می کرد گوش بسپارم. صدایش را به اوج می رسانم. شیشه های ماشین پایین هستند و به گمانم رانندگان دیگر می اندیشند که دیوانه ام! بغضم را فرو می نشانم. اشک هایم آنقدر غلیظند که یارای غلطیدن ندارند. همانجا مانده اند و تنها دنیا را برایم تیره وتار نموده اند.
دیشب با آقای شیر قهر کرده ام. بی دلیل. چرا وقتی آدم های بزرگی می شویم اجازه نداریم بهانه گیری کنیم؟ اجازه نداریم از موضوعی دل آزرده باشیم و بر سر موضوع دیگر قهر کنیم؟ چرا تنها من باید به خطوط آن کتاب "مردان مریخی و زنان ونوسی" احترام بگذارم؟ چرا وقتی قهر می کنم کسی نمی خواهد آغوشش را به رویم بگشاید و می اندیشد که تنهایی برایم نسخه بهتری است؟!
چرا نمی داند که دیروز دخترکم شلوارش را خیس کرده آن هم در جای ناشناس و شلوار عاریه به او پوشانده اند و هیچ کس وحشتش و پس از آن خجالتش را درک نکرده؟ چرا نمی داند فردا هم مجبورم ببرمش به همان خراب شده؟
چرا کسی نمی پرسد: آن ته ته ته قلبت چه می گذرد که کلافه و بی حوصله و زود رنج شده ای؟ اصلاً چرا کسی نمی داند چندم ماه است و نمی پرسد هورمون هایت امروز چه حکمی بر وجودت می رانند؟!
کلافه و سردرگمم. به مهد زنگ می زنم. می گویند بی قراری داشته اما الان خوب است. آنها غم را که نمی فهمند و چون اشکدانش خالی شده و ناامید از مراجعت مادرش ـ سارا در بغل ـ گوشه ای کز کرده ، لابد خوب است دیگر. روالش همین است دیگر!
به خانه می رسم. دستم به هیچ کاری نمی رود. وبلاگ گردی می کنم. می خواهم در وبلاگم گریه کنم. دست نگه می دارم. کمی به خانه همسایه های وبلاگم می روم. حالم بهتر است. امروز همه از مهدکودک نوشته اند. خانم شین! این پستت را خیلی دوست داشتم. خدایا! من تنها نیستم. با غرور مشت می کوبم بر سر وجدانم که این وسط از خواب زمستانی بیدار شده است و می گوید باز هم بنشین توی خانه کنار دخترت! چرت می گوید خب! لیاقتش همان مشت است!
برای همه بوق می زنم. عجله دارم. زنی جلویم آهسته می راند. می خواهم برایش بوق بزنم اما چشمم می افتد به آن صندلی کودک که آن عقب جا خوش کرده و مسیری که می پیماید که حالا می دانم پایانش با من یکی است. صدای تپش قلبش را می شنوم. با آن صدای بی نظم قلبم رزونانس دارد. با هم می رسیم. به هم لبخند می زنیم.
به مهد می رسم. پیش از تحویل گرفتن دخترم، یکراست به اتاق مدیر می روم. به صورت و اندام عمل کرده اش چشم می دوزم. به نظرم خونی که کودکان گریه کرده اند از اندامش می بارد! می گویم صبح نبودید. می گویم یک فیلم کامل می خواهم از یک روزش. می گوید تا به حال کسی چنین خواهشی از او نکرده. می گوید کسی حوصله ندارد تمامش را ببیند. می گویم من دارم. می گویم کودکم در خانه، پرستار داشت و در منزل دوربین داشتیم و تمامش را نگاه می کردم، تا آن روز که اعتماد بر خانه دلم حاکم شد. می گوید بدبینم. می گویم در ایران زندگی می کنم، خودم باید بچسبم آن کلاه بی صاحبم را تا باد نبردش! می گوید راست می گویم اما می توانم بروم مهد دیگر! سیستم مهد او همین است. می گوید اتاق جذب نخواهد داشت. می گویم هنوز هم به دنبال کار نرفته ام برای تطابق دخترم با محیط جدیدش. می گویم من سه سال از روزهای طلایی ام را به او هدیه کردم و به آسانی سه ماه دیگر هدیه خواهم کرد. تنها می خندد!

باز هم شلوارش را عوض کرده اند اما این بار شلوارهای خودش برایش کافی بوده! با لبخند فاتحانه ای خود را در آغوشم رها می کند.

به خانه می رسم و تلخ می خندم. با صدای بلند. به یاد رویاهایم می افتم، آنزمان که خود را در سونا تصور می کردم و کودکم را مهدکودک در حالیکه بازی می کند و او شاد است و من شادم! امید فرداهایم را بربادرفته می بینم.


ادامه دارد............



پانوشت: این یکی وبلاگ را هم بخوانید.