هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

گوهر ارزان

اصولاً وقتی تلفن ساعت دو نیمه شب زنگ می زند، راوی، حامل پیغام ناخوش آیندی است.

وقتی آنقدر خسته و ناکارآمد هستی که تنها طی فرایند شرطی بودن نسبت به صدای تلفن، گوشی را برداشته ای، آنقدر گیج هستی که لحظاتی به طول بینجامد تا پیغام دریافتی را حل و فصل کنی، نام دو بیمارستان را از خاطر ببری، بعد ناگاه شیون کنی. دست هایت بی حس شوند، مغزت مختل شود، اسپند روی آتش شوی، ندانی حال باید بروی به بیمارستان، اجساد را در آغوش بگیری و وداع کنی یا بشتابی به سوی بازماندگان، در آغوششان بگیری و با هم مویه کنید.

بعد خاطرات باهم بودن در آن انتظار طاقت فرسا در سرمای زمستان برای بازماندگان، می آید جلوی چشمانت. اشتراک بیست و هشت ساله به پایان رسیده است. کودک تو بزرگ خواهد شد و کودک او دو سال و نیمه بر صفحه خاطرات همگان ثبت خواهد شد.

یاد غم هایتان می افتی که باهم تقسیمشان کرده بودید و سبک شده بودید و حالا دیگر نیست تا غم مرگ عزیزت را با او قسمت کنی. یاد آرزوهای کودکی، نوجوانی و جوانیتان می افتی که می ریختید در کاسه مسی زنگ زده ای که گوشه ای با سرخوشی پنهانش کرده بودید، یاد مکالکات بی پایان مادرانه که باهم به اشتراک می گذاشتید. چه آسان به خواب ابدی فرو رفت و چه ارزان جانش از کفش ربودند.

خاله و شوهرخاله می رسند، دخترخاله و پسرخاله هم. نمی شود گفت تسلیت می گویم، یارایش نیست، گوشی برای شنیدنش نیست، نمی شود گفت می دانم چرا فریاد می زنید برای قلبی که آزرده و دردمند زندگی کرد و ترک جهان گفت، نمی شود گفت جای نوه تان خالی. تنها می شود یکدیگر را در آغوش بگیرید و بی هیچ کلامی با صدای بلند بگریید. تنها می توانی بگویی دیدی چه بی درد رها شدند از محبس جسم؟ گازگرفتگی مرگ بی دردی است. هیچ نگویی که شیرین زبانی های کودک دوساله حکاکی شده است و قابل پاک کردن نیست. مهر نگاهش خالص است و بی غش و فقدان نگاهش جانسوز، مگر می توانی بگویی هنوز هم مرگ با گاز و بخاری گازی؟ مگر در چه عصری زندگی می کنیم؟ مگر دختری کجا سر به بالین می نهاد؟ مگر می شود گفت خاله جانم دارم می بینم که شما نیز مرده ای، دارم می بینم که ثمره یک عمر زندگی ایرانی که با مشقت فراوان و به بهای گزاف به ثمر می نشیند در این کشور به آسانی از دست می رود.


...........


برای آخرین بار نگاهش می کنم. صورتش گل انداخته، به غایت زیباست، خواب ابدی نگاهش را ربوده. منجمد است، بوی کافور می دهد. کودکش را نگاه نمی کنم، مادرم، تاب ندارم. می ترسم ظرفیت از کف بدهم، کودکم را فراموش کنم، دیوانه شوم، فریاد بکشم و به خونخواهی از تمام زنان هموطنم برخیزم، جانم را بگذارم در طبق اخلاص و بی جهت به بادش بدهم و روحم را رها کنم.

وقتی نگاهش می کنم اما باور می کنم آنچه دارد می رود که بیارامد زیر خروارها خاک او نیست. او اینجا نیست، این موجودی دیگر بود، او جای دیگری است. شاید بیابمش روزی در پیکره ای دیگر.


می دانم که روزی خواهم توانست، شماره هایش را از صفحه تلفن همراهم محو کنم......... .



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



زمستان از زاویه نگاه من




پرده ها را کنار زده ام تا از منظره زیبای زمستانی لذت ببرم و بتوانم در گرمای مطبوع منزلم، از سرما و زیبایی برف سنگینی که نشسته است روی آلودگی ها مست شوم.

این مستی با امنیت دلچسبی هم همراه می شود وقتی خانواده ام تنها کمی آنطرف تر، در آن تابلوی زیبای زمستانی آدم برفی می سازند، وقتی دخترک هیجان زده با پسر همسایه و پدرش همراه می شود و ساختن اولین آدم برفی زندگیش را تجربه می کند، وقتی برای نشانه گیری صحیح برای پرت کردن گلوله های برفی که می سازد تلاش می کند، وقتی او هم شادمانه مست است در کودکی اش، در همراهی پدرش و هم مهدکودکی و همبازیش................ .





اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



مثلث گمشده

لباس مثلثی را از تن دایره ام خارج کرده ام.

بی لباس مانده ام، بی لباسی را دوست ندارم، اما لباس دیگری برای پوشیدن نیست. اندامم در آن لباس احساس انفجار می کردند.

من از همه خیاطان شاکی ام که آن روزی که سهمیه پارچه تمام مردم عالم را به دستشان دادند، با تنها تک الگوی مثلثشان برای همه مردم بریدند و دوختند.

به آسانی می توانستند الگو را با کمی تفکر و علم و خلاقیت بسط دهند، به مربع برسند، به مستطیل و حتی به دایره .

اما امروز دیگر آن الگوی مثلث اولیه هم در اختیار نیست و کسی هم به دنبال یافتنش و خلق و بسط اشکال جدید نیست.
.
.
.
پانوشت: به جای لباس مثلثی، فرهنگ عربی، به جای پارچه دین اس*لام و به جای تن دایره ای، ایرانی بودن را قرار دهید و متن فوق را از ابتدا تا انتها بخوانید.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



دم و آدم دهنی و قورباغه!

دم:

هوچهر گوش های خرگوشش را شانه کرده بود و گوش های خرگوش را با دو کش، دوگوشی بسته بود!
گفتم هوچهر دمشم شونه کن، می بریش مهمونی نگن چقدر دمش شلختس.
هوچهر: پس چرا من می رم مهمونی دممو شونه نمی کنم؟!!


آدم دهنی:

آقای شیر از کار بازگشت، در را گشود و وارد منزل شد.
هوچهر: سلام پدر، بیا باهم خمیر بازی کنیم. بیا از اون آدم دهنی ها که تو کارتون دیدم درست کنیم.
.
.
.
منظور از آدم دهنی همانا آدم آهنی می باشد!


قورباغه:

هوچهر: مادر من قورباغه دارم؟
من: نه عزیزم، نداری.
هوچهر: عروسکشم ندارم؟
من: نه عزیزم.
هوچهر: یکی برام می خری؟
من: آره. برا چی می خوای؟
هوچهر با لبخند شرمگینانه: می خوام بوسش کنم!
.
.
.
تأثیر دیدن کارتون شاهزاده و قورباغه*

حکایت همان شاهزاده ای که جادوگر او را به قورباغه ای بدل کرده بود و با بوسه شاهزاده خانوم به حالت اول باز گشت.


*The Princess & the Frog



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



آینه ای برای نمایش شخصیت

اصولاً آینه چیز خوبی است. می ایستیم در برابرش. چشم می دوزیم به صورتمان و بی رحمانه تحلیلش می کنیم. اگر دندان بی نوایمان، چند میلیمتر از خط صاف انحراف پیدا کرده باشد، هر روز به آن نگاه می کنیم و می خواهیم که برگردد به مسیر مابقی دندانهایمان. اگر جوشی روی صورتمان باشد، می خواهیم که نباشد و غبطه می خوریم به آنان که جوش روی صورتشان نیست و گاهی می افتیم به جان جوش بینوا و مهلت نمی دهیم به منافذمان که خود دفع شر کنند و خود چرک ها را بیرون می کشیم! چرا که می خواهیم ناصافی و ناپاکی در اسرع وقت محو شود.

اما آینه ای برای نمایش شخصیتمان موجود نیست. شاید اگر هم بود، شجاعتی برای قرار گرفتن در برابرش موجود نبود و کسی برای دفع ناصافی و ناپاکی شخصیتی تلاشی نمی کند. سال ها زندگی می کنیم بی آنکه خود را بشانسیم.

کودکیم، نوجوان و جوان و بالغ می شویم و پیر و گاهی خصلتی را تمام عمر یدک می کشیم و از حضورش بی اطلاعیم.

نمی دانیم ترسو هستیم، گمان می کنیم ارتفاع ترسناک است و نمی توانیم بگوییم ارتفاع برای من ترسناک است.

نمی دانیم بی احتیاطیم و به گمان خود شجاعیم.

می گوییم تو به من توهین می کنی و نمی دانیم که شاید زودرنجیم و بدبین.

مردم را دوست نداریم و مشکل را در مردم می بینیم و نمی دانیم این خودمان هستیم که دوستش نداریم.

دنیا را مملو از فسق و فجور می بینیم و همگان را مستحق می دانیم که راهی جهنم شوند و آنچه نمی بینیم ذهن تنگمان است.

عوامل و خصلت ها را نمی شناسیم. نمی توانیم به آسانی کارنامه تربیتی والدینمان را که در وجودمان به یادگار مانده است، بررسی کنیم و خود را بشناسیم. یعنی ظرفیتش را نداریم.

اگر روزی هم متوجه رفتار اشتباه خود شویم، خالق و والد و جامعه و زمین و زمان را مقصر می دانیم و خود منفعل و بی تقصیر و ستمکش گوشه ای می ایستیم و تلاشی برای بهبود شرایتمان نمی کنیم.

خلاصه کلام، در جهل زندگی می کنیم و می میریم. جهلمان نسل توسعه یافته جهل مرکب است و نه تنها نمی دانیم که نمی دانیم بلکه خود را هم علامه دهر می دانیم و دیگران را هم با محک ناصاف خود به قضاوت می نشینیم!

روانشناسان می گویند، باهوش ترین افراد از زمانی که متوجه اشتباه خود می شوند برای اصلاح رفتار نادرست، حداقل پنجاه بار اشتباه می کنند.

و من جامعه ای را می بینم که در آن کسی حتی متوجه اشتباهاتش نمی شود و دریغ که هرگز به نقطه شروع هم نمی رسند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.



وقتی ماهی ها هم گریه می کنند

صفرها را که می شمردم یکی زیاد آمد. چندبار شمردم اما باز هم زیاد آمدند. مبلغ به حروف را خواندم: سه میلیون و سیصد و شصت هزار ریال. عدد مذبور چندبار در ذهنم زنگ زد، حتی از بینهایت ذهنم برای آن قبض هم بیشتر بود و درکش نمی کردم. قبض پیشین بیست و شش هزار تومان بود. پایین قبض نوشته بود به دلیل مصرف خارج از سقف تعیین شده، یا*رانه به آن تعلق نمی گیرد.

ابتدا کنتور را چک کردیم و بعد به اداره برق مراجعه کردیم و گفتند صحیح است و در آخر قبض ها در مناطق دیگر را هم نگاه کردیم. پایین تمامشان مبلغ یا*رانه پرداخت شده به ثبت رسیده بود و گویای آینده قریب الوقوع ترکیب دو عدد مذکور و تحمیل آن به مصرف کننده بود.

کاشف به عمل آمد در مناطقی که مردم دستشان به دهانشان می رسید، به طور رندوم بعضی قبوض بدون یا*رانه و با اعداد عجیب و غریب ارسال شده است. حال همین که ما در رده کسانی که دستشان به دهانشان می رسد، شمرده شده بودیم خود شوخی تلخی بود و وصف الحال آنان که دستشان به دهانشان نمی رسید بس دردآور.

قبض را پرداخت کردیم. هر نوع صرفه جویی در خانه مان رواج پیدا کرد. وقتی از اتاق پذیرایی به اتاق خواب می رفتم تا کتابم را بیاورم، چراغ ها را خاموش می کردم و مجدداً روشن! برای ماه آینده نیز نود هزار تومان مبلغ قبض برقمان بود و باز همان جمله کذایی! باز هم قرعه به نام این دو جوان خوشبخت رقم خورده بود! دیگر پرداختش نکردیم. قبض آخر شش هزار تومان بود بعلاوه بدهی پیشین و این بار ما نیز در زمره کسانی که یا*رانه به قبضمان تعلق گرفته بود، قرار داشتیم. ظاهراً با عدم پرداختش اعلام کرده بودیم که مستحق یا*رانه هستیم!

بعد رسماً در رسانه ها حذف یا*رانه ها اعلام شد. آقای شیر می گفت نرخ اعلام شده برای هر کیلووات ساعت از نرخ جهانی آن خیلی گرانتر است (پیک نرخ جهانی سی و سه تومان و نرخ اعلام شده در ایران از سی و سه تومان شروع می شد تا دویست و ده تومان). دیگر کوچکترین اعضای خانواده (هوچهر و ماهی ها) هم باید می دانستند، پول و برق و یا*رانه به چه معناست. هوچهر چراغ اتاقش را مادام خاموش می کرد و اگر مهمانی از اتاقش خارج می شد بدون خاموش کردن چراغ به او تذکر می داد! ماهی های کوچک دیگر حق استفاده بیست و چهار ساعته از مهتابی و پمپ هوا و دستگاه تسویه را نداشتند.

آن روز دنبال گوشه ای می گشتم برای استراحت دادن به کمر خسته از امور منزلم. کنار آکواریوم را برگزیدم. مهتابی اش را روشن کردم. از آن زمان که یا*رانه ها برداشته شده بود، دیگر در تاریکی مطلق بودند و نمی دانستم در آن محیط تاریک شادند یا غمگین، سیرند یا گرسنه. چشمانشان غمگین بود و مانند گذشته شادمانه به هر سو شنا نمی کردند و گوشه ای کز کرده بودند. گویی ملتمسانه نگاهم می کردند. گفتم دخترکم دوستتان می دارد، نمی توانم بسپارمتان به مغازه ماهی فروشی. تضمینی هم نیست که او هم اکسیژن را به صورت جیره بندی تحویلتان ندهد به ازای تحمیل این جدایی به دخترک.

من هم نگاهشان کردم، شاید ببینند که من نیز هوای کافی برای تنفس ندارم. اکسیژن از من هم دریغ شده. شاید سرب معلق در ریه هایم را ببینند، شاید دیگر دلخور نباشند وقتی بدانند ما نیز ناچاریم سربی را که مصرف بنزین های نامرغوب به هوا تزریق می کند، ببلعیم. شاید....


ناغافل، ذهنم پرواز کرد به سمت مسبب این فقدان ها که بر همگان تحمیل شده بود. بعد یادم آمد که عزمم را جزم کرده بودم که تنها مادر باشم، همسر باشم لبخند بزنم و س*یاست را نشناسم. عزمم را جرم کرده بودم که به دنبال سیاست نگردم. حال ناغافل، سیاست بی رحمانه تاخته بود به منزلم. آمده بود در خصوصی ترین زوایای زندگی ام بی شرمانه سرک می کشید. گلوی ماهی های کوچکم را نیز فشرده بود.

و لابد اگر مکالمه ماهی ها هم ثبت و ضبط می شد، بی گمان در باب حذف یا*رانه ها با یکدیگر سخن می گفتند و لعن و نفرین می فرستادند و آنان نیز ناخواسته حرف های سیاسی می زدند.

و بی شک به زودی زندانی برای ماهی ها در گوشه ای از اوین افتتاح می شد!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.