هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پازل رضایت

 
(این پست طولانی، غم انگیز اما واقعی است)
هر آدمی که می شناسم تکه ایست از پازل رضایت و شادمانیم. بسته به میزان زمانی که با فرد گذرانده ام و یا پربار بودن لحظات سپری شده، آن فرد، قطعه با اهمیت تر و بزرگتری است در پازل رضایتم. باید همه آدم ها باشند، باید تمام آدم هایی که هستند از یک رضایت نسبی برخوردار باشند تا شادمانیم کامل شود و به اوج برسد. من بیشتر مواقع می خندم، من برای شادی تلاش می کنم، من از لحظات کوچک لذت می برم اما مواقعی که قطعات از دست رفته را به یاد می آورم.....
 
یک ـ سال ها بود ماجرای گردنبند طلا را فراموش کرده بودم. حافظه ام صندوق مناسبی برای نگهداری خاطراتم نیست. همه را گم می کند و گاهی درهم و مغشوش. اما گاهی خواب، یک خاطره گمشده را از میان شیارهای تودرتو بیرون می کشد. چند روز پیش واضح و شفاف دیدم که آقای گاف یک گردنبند طلا به من هدیه داد و من سال ها بود نام آقای گاف برایم تنها یک نام آشنا بود، گردنبند که بی شک اصلا حضور نداشت. چند ماهی از دوستی من و آقای گاف می گذشت. از آن دوستی های ایرانی اتوکشیده که باید صاف صاف کنارم راه می رفت و فاصله شرعیش را حفظ می کرد و هر روز نمی دانم به چه دلیل برای ناهار در بهترین رستوران های شهر مهمانم می کرد بی هیچ چشمداشتی. البته شاید چون از همان ابتدا وقتی پیشنهاد دوستی داد و گفتم نه، گفت می خواهد برای ازدواج، بیشتر با من آشنا شود و ولخرجی یک روش مردانه برای اثبات علاقمندی است. در هر حال آن روزها اعتقادی به آشنایی بدنی نداشتم. نمی دانستم شناخت تن کسی که قرار است بشود پارتنر تمام عمرم، پارامتر مهمی است و البته میان مردان، کم نبودند کسانی که با نام ازدواج، تن دختران  و احساسشان را به بازی می گرفتند و در آخر برچسب نانجیب می چسباندند بر پیشانی دختران و رهایشان می کردند. همیشه بازیچه این بازی ها دقیقاً دخترانی بودند که اعتقادی به دوستی بدون چشمداشت نداشتند.
به هر جهت برای تولدم آقای گاف یک گردنبند طلا به من هدیه داد. سه روز بعد به من پیشنهاد ازدواج داد و من رد کردم و البته گردنبند را پس نگرفت و گفت هدیه را پس نمی گیرد. نمی دانم برای کدام زخم زندگی فروختمش تا در برابر چشمانم نباشد. اما خاطره اش ماند؛ خاطره ای که گم شد و رویایم پیدایش کرد. بگو بخندها و شوخی ها و همه خاطرات چندماهه اما گم نشده بودند. فرزند ارشد یک خانواده بود و دو خواهر کوچکتر داشت و سوگلی مادر بود. تنها پسر تک دختر پدربزرگ پولدارش بود و عزیز چهارپنج دایی. نوه ارشد بود و چشم و چراغ خانواده. آمده بود تهران و بدون کمک همه آن دایی های پولدار، روی پای خودش ایستاده بود. خوب پول در می آورد و دست و دل باز بود. خانه اش همیشه مملو از دوست و رفیقش بود.....
سال آخری که ایران بودم، با همکار مشترکم با آقای گاف صحبت می کردم. تماس گرفتم برای خداحافظی که من دارم مهاجرت می کنم. گفت راستی شنیدی آقای گاف خودکشی کرده؟ آب سرد ریختند روی سرم. زنگ زدم به همکار دیگر که فامیلشان بود. گفت با اسلحه پیدایش کرده اند و به حالت خودکشی صحنه سازی شده بود. شواهد نشان می دهد به قتل رسیده، پرونده توی دادگاه چنین شده و چنان شده. وقتی تیر خورده با منشی تماس گرفته و گفته تیر خورده، منشی جدی نگرفته، فردا صبحش همین طوری گفته راستی دیروز آقای گاف زنگ زد شوخی کرد و گفت: من تیر خوردم! وقتی همکار، همه شواهدی را که نشان می داد به قتل رسیده را برایم شرح می داد، نصفه و نیمه می شنیدم. مهم نبود خودکشی کرده یا به قتل رسیده، مهم آن بود که شادی از زندگی تمام نزدیکان آقای گاف ـ والدین و خواهرها و دایی ها و پدربزرگ ـ رخت بربسته بود و من این را به یقین می دانستم.
 
دو ـ ساعت دو نیمه شب بود که تلفن زنگ زد. خواهرم بود. سراسیمه پرسیدم چی شده؟ گفت بیمارستانیم. "ف" و بچشو گاز گرفته. سکوت کرد. گفتم بگو، می تونم تحمل کنم. گفت "ف" فوت کرد. شاید بتونن بچشو نجات بدن. وسط هال پهن شدم و با صدای بلند زار زدم. نمی دانستم باید آرزو کنم کودک سه ساله بی مادر زنده بماند و یا بگویم خدایا ببرش. خودت می دانی که بدون آن مادر، دنیا برای آن کودک جای مناسبی نیست. دوباره زنگ زدم. گفتند کودک هم رفت. روز قبلش کودک سه ساله و خاله ام منزل ما بودند و فاصله من و دخترخاله ام دیروز تنها یک آیفون بود. وقتی برای بردن پسرش آمد در آیفون گفت بالا نمی آید و آخر هفته همدیگر را خواهیم دید و من در تابوت دیدمش. دخترخاله رفته بود، همبازی کودکی رفته بود، کمرم راست نمی شد اما درد آنجا نبود، درد احساسم بود که می گفت توان نگاه کردن به خاله ام را نخواهم داشت. به آمریکا که آمدم سنسورهای حساس به مونواکسید کربن همه جا دیده می شد و در بیشتر فروشگاه ها با قیمت مناسب به فروش می رسیدند و من با دیدن هر کدامشان دخترخاله ام را می دیدم که می توانست هنوز زنده باشد. وقتی بعد از دوسال به ایران بازگشتم و به منزل خاله رفتم، هنوز کمد کودک، حاوی عینک دخترخاله و قلاب بافی های ظریف و زیبایش  و کتاب ها و اسباب بازی های نوه از دست رفته و دیگر متعلقات، در اتق پذیرایی استوار ایستاده بود و من از همان نیمه شبی که دخترخاله رفت می دانستم لبخندهای خاله و عمو و خاله زاده ها دیگر به کیفیت سابق نخواهد بود.
 
سه ـ با همکار دیگرم در همان آموزشگاه کذایی که من و آقای گاف آشنا شدیم و البته دخترخاله مرحومم هم مدتی در آن مشغول به کار بود، روابطمان دوستانه تر شد. فقط با خودش دوست نبودم، با خواهرهایش هم دوست شده بودم و منزل هم می رفتیم. خودش و خواهرهایش در زمره دوستان فیس بوکی ام بودند. یادم هست اولین بار که خواهر کوچکتر را دیدم گفتم: چه ناز و چه شیطون. گفت: بچه کوچیک خونس دیگه. سوگلی بابامه. همیشه از بابام بیشتر پول می گیره. بابام که از سر کار می یاد، میره  روی پاش می شینه،  شبا حتماً ادوکلن می زنه و می خوابه. آخرِ تودل برو بود. پدرش حق داشت. من هم بودم این یکی را یواشکی بیشتر دوست داشتم!
اما فیس بوک، گول زننده تر از این حرف هاست! از من به شما نصیحت نه جدی بگیریدش نه به آن اعتماد کنید. باور کنید کم ندیدم که روابط حقیقی را همین روابط فیس بوکی به نابودی کشید، حالا دارم رد رذالت فیس بوکی و دوبه هم زنی هایش را می بینم. در برابر چشمان خودم پست های خودم را بلعیده است!
اینطور می شود که رفیق فیس بوکیم دو سال قبل می میرد و من متوجه نمی شوم! فرد متوفی در صفحه اش نمی نویسد چون دیگر نمی تواند، بازماندگان یا در صفحه اش نمی نویسند یا شاید وال متوفی برای من مجاز نبوده. خواهرهایش اما عمومی می نویسند. عکس بهشت زهرا می گذارند، در دوستان من هستند  و من نمی بینم. چطور؟ کسی نمی داند. همه تنظیمات را باهم چک کردیم. مو لای درزشان نمی رفت! اما روی وال من نیامدند، اگر هم آمدند من ندیدم.
دو سال می گذرد و من به طور اتفاقی صفحه این همکار قدیمی را که یکی از چند صد دوست فیس بوکیم است باز می کنم و کاور فوتو، عکس خواهر کوچکش است با لباس سفید. می گویم اِ چه جالب شیطون بلا عروسی کرده! عکس را باز می کنم تا کامنت ها را بخوانم. زیر عکس، همه نوشته اند: روحش شاد! باور نمی کنم. پیغام می گذارم تلفنتو بذار. من تلفن دوستای ایرانمو ندارم. زنگ می زنم می گوید خواهر کوچتر دوساله که رفته. پایش شکست و ایست قلبی کرد در اثر آمبولی! می گویم خیال کردم عروسی کرده که عکس را باز کردم، می گوید عروسی کرده بود، سال قبل از فوت شدن. و من می دانم شادی دیگر مرده است. هیچ لبخندی در خانواده دیگر بدون خواهر کوچکتر کامل نیست.
 
چهارـ همکارم می آید به اتاقم. با دیدن عکس های خواهر کوچکتر هنوز گریه می کنم. می گویم یک سوال دارم. چند جوان را می شناسی که مرده باشند. کمی فکر می کند و می گوید هیچ. تنها دختر دوست مادرش که بیست و پنج ساله است به سرطان سینه استیج چهار مبتلاست. ناامیدشان کرده بودند اما از آن ددلاین یک ماهه، هفت ماه می گذرد و دختر هنوز زنده است. مورد مظنون به مرگ مثال می زند اما مرده پیدا نمی کند. می گویم حالا من جمعی از جوانان را به یاد می آورم در سال دوهزار و چهار که امروز سه نفر از آن جمع مرده اند و همگی هنگام مرگ زیر سی سال سن داشتند. می گویم اینجا کسی اجازه ندارد، بی جهت بمیرد، باید دلیل قانع کننده ای داشته باشد، باید بشر راهی برای زنده نگاه داشتنش پیدا نکرده باشد. نه تنها به خاطر فرد، که برای وابستگانش هم و برای جامعه اش. و او می گوید یادت باشد برای همین ها آمدی.
سکوت می کنم. به تلخی لبخند می زنم. روی لبهای ساکتم نوشته است: اما من وقتی می آمدم تکه های پازلم را جا گذاشتم.....
 
 
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.