هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

وقتی ماهی ها هم گریه می کنند

صفرها را که می شمردم یکی زیاد آمد. چندبار شمردم اما باز هم زیاد آمدند. مبلغ به حروف را خواندم: سه میلیون و سیصد و شصت هزار ریال. عدد مذبور چندبار در ذهنم زنگ زد، حتی از بینهایت ذهنم برای آن قبض هم بیشتر بود و درکش نمی کردم. قبض پیشین بیست و شش هزار تومان بود. پایین قبض نوشته بود به دلیل مصرف خارج از سقف تعیین شده، یا*رانه به آن تعلق نمی گیرد.

ابتدا کنتور را چک کردیم و بعد به اداره برق مراجعه کردیم و گفتند صحیح است و در آخر قبض ها در مناطق دیگر را هم نگاه کردیم. پایین تمامشان مبلغ یا*رانه پرداخت شده به ثبت رسیده بود و گویای آینده قریب الوقوع ترکیب دو عدد مذکور و تحمیل آن به مصرف کننده بود.

کاشف به عمل آمد در مناطقی که مردم دستشان به دهانشان می رسید، به طور رندوم بعضی قبوض بدون یا*رانه و با اعداد عجیب و غریب ارسال شده است. حال همین که ما در رده کسانی که دستشان به دهانشان می رسد، شمرده شده بودیم خود شوخی تلخی بود و وصف الحال آنان که دستشان به دهانشان نمی رسید بس دردآور.

قبض را پرداخت کردیم. هر نوع صرفه جویی در خانه مان رواج پیدا کرد. وقتی از اتاق پذیرایی به اتاق خواب می رفتم تا کتابم را بیاورم، چراغ ها را خاموش می کردم و مجدداً روشن! برای ماه آینده نیز نود هزار تومان مبلغ قبض برقمان بود و باز همان جمله کذایی! باز هم قرعه به نام این دو جوان خوشبخت رقم خورده بود! دیگر پرداختش نکردیم. قبض آخر شش هزار تومان بود بعلاوه بدهی پیشین و این بار ما نیز در زمره کسانی که یا*رانه به قبضمان تعلق گرفته بود، قرار داشتیم. ظاهراً با عدم پرداختش اعلام کرده بودیم که مستحق یا*رانه هستیم!

بعد رسماً در رسانه ها حذف یا*رانه ها اعلام شد. آقای شیر می گفت نرخ اعلام شده برای هر کیلووات ساعت از نرخ جهانی آن خیلی گرانتر است (پیک نرخ جهانی سی و سه تومان و نرخ اعلام شده در ایران از سی و سه تومان شروع می شد تا دویست و ده تومان). دیگر کوچکترین اعضای خانواده (هوچهر و ماهی ها) هم باید می دانستند، پول و برق و یا*رانه به چه معناست. هوچهر چراغ اتاقش را مادام خاموش می کرد و اگر مهمانی از اتاقش خارج می شد بدون خاموش کردن چراغ به او تذکر می داد! ماهی های کوچک دیگر حق استفاده بیست و چهار ساعته از مهتابی و پمپ هوا و دستگاه تسویه را نداشتند.

آن روز دنبال گوشه ای می گشتم برای استراحت دادن به کمر خسته از امور منزلم. کنار آکواریوم را برگزیدم. مهتابی اش را روشن کردم. از آن زمان که یا*رانه ها برداشته شده بود، دیگر در تاریکی مطلق بودند و نمی دانستم در آن محیط تاریک شادند یا غمگین، سیرند یا گرسنه. چشمانشان غمگین بود و مانند گذشته شادمانه به هر سو شنا نمی کردند و گوشه ای کز کرده بودند. گویی ملتمسانه نگاهم می کردند. گفتم دخترکم دوستتان می دارد، نمی توانم بسپارمتان به مغازه ماهی فروشی. تضمینی هم نیست که او هم اکسیژن را به صورت جیره بندی تحویلتان ندهد به ازای تحمیل این جدایی به دخترک.

من هم نگاهشان کردم، شاید ببینند که من نیز هوای کافی برای تنفس ندارم. اکسیژن از من هم دریغ شده. شاید سرب معلق در ریه هایم را ببینند، شاید دیگر دلخور نباشند وقتی بدانند ما نیز ناچاریم سربی را که مصرف بنزین های نامرغوب به هوا تزریق می کند، ببلعیم. شاید....


ناغافل، ذهنم پرواز کرد به سمت مسبب این فقدان ها که بر همگان تحمیل شده بود. بعد یادم آمد که عزمم را جزم کرده بودم که تنها مادر باشم، همسر باشم لبخند بزنم و س*یاست را نشناسم. عزمم را جرم کرده بودم که به دنبال سیاست نگردم. حال ناغافل، سیاست بی رحمانه تاخته بود به منزلم. آمده بود در خصوصی ترین زوایای زندگی ام بی شرمانه سرک می کشید. گلوی ماهی های کوچکم را نیز فشرده بود.

و لابد اگر مکالمه ماهی ها هم ثبت و ضبط می شد، بی گمان در باب حذف یا*رانه ها با یکدیگر سخن می گفتند و لعن و نفرین می فرستادند و آنان نیز ناخواسته حرف های سیاسی می زدند.

و بی شک به زودی زندانی برای ماهی ها در گوشه ای از اوین افتتاح می شد!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.