هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

آنچه او هست..........آنچه من می بینم

باهم به انتطار آسانسور ایستاده ایم. چهل ساله به نظر می رسد. سیگار گوشه لبش توجهم را به خود جلب می کند که با آن همه بار میوه و سبزیجات و لبنیات و... در دستانش تلاش می کند تا حفظش کند.

دخترم را کمی دور می کنم از مرد تا دود سیگار ریه های کوچکش را نیازارد. آسانسور می رسد، مرد سیگارش را در زباله دان تف می کند، عذرخواهی می کند، سوار آسانسور می شود. آسانسور بوی سیگار می گیرد. پیراهن و شلوار مشکی و گشادش مندرس است، ریش بلندش نامرتب است. یاس برون می تراود از همه وجودش.

پیش از آن حادثه، او را به یاد می آورم که همین چند ماه قبل بیست و چند ساله بود، تی شرت های چسبان با آستین های کوتاه می پوشید تا تتوها و عضلاتش به چشم برسند. آن حادثه دلخراش را ـ که شاید امروز همه همسایگان عمق وخامتش را به باد فراموشی سپرده اند ـ این مرد سیاهپوش که شانه هایش امروز سنگین است زیر بار مسوولیتی که پیش از آن نمی شناختش، هر روز به یاد می آورد.


..............


ساعت یازده شامگاه، به درب منزل رسیدیم تا پس از تعویض لباس هایمان بشتابیم به مهمانی دیگر. تعدادی از همسایگان کنار درب ورودی ساختمان در خیابان ایستاده بودند. زنی از فضای سبز پارک مانند پشت ساختمان با چشم گریان آمد به جمع همسایگان و فریاد زد، یکی به دادش برسد، دارد تمام می کند. دیگری جواب داد منتظر اورژانسیم. به صد و ده هم زنگ زده ایم. همسر مرد مضروب گریه می کرد، همسایگان اجازه نداده بودند تا برود کنار همسر پاره پاره اش که صحنه ای بود بس دلخراش.

در فضای تاریک پشت ساختمان، مرد چاقوخورده، بی رمق روی زمین در آغوش پسرش تا آن زمان چهل دقیقه به انتظار اورژانس میان مرگ و زندگی دست و پا زده بود.

آقای شیر هم رفت بالای سر مرد همسایه. من هم رفتم خانه تا دخترکم بیشتر پریشان و مضطرب نگردد. صدای همسایه ها، آقای شیر، پسر همسایه و مسوولین اورژانس، درست از ورای پنچره اتاق پذیرایی به گوش می رسید. پرده را کنار نزدم، می ترسیدم دخترک ببیند. دخترک را در آغوش می فشردم و او مادام سراغ پدرش را می گرفت؛ گویی دانسته بود حادثه ای ناخوش آیند در شرف وقوع است، گویی دانسته بود پدرش رفته است به بطن ناخوش آیندی ها و می خواست برگردد به آغوش خانواده اش. پس از چهل دقیقه اورژانس رسیده بود. ماشین اورژانس حامل مرد همسایه از سر کوچه دور زد و برگشت، آخر چراغ قوه اش دست یکی از همسایه ها جا مانده بود! هرچه باشد، هر روز کسی می میرد اما او مگر می تواند هر روز یک چراغ قوه نو تهیه کند!


صد و ده هم آمد، شرح حال بپرسد. داستان اینگونه بود: مرد بینوا ماشینش را در خیابان پشتی پارک کرده، از فضای تاریک پردرخت پشت ساختمان به سمت منزل به راه افتاده بود. مردی با چاقو جلوی راهش قرار گرفته و داراییش را طلب کرده است. مرد همسایه فریاد کشیده و از دادن مایملکش امتناع ورزیده. دزد، دو ضربه کاری به مرد همسایه وارد کرده، استخوان فکش بیرون آمده و روده هایش. مرد روی زمین افتاده و ناله می کرده. دختر جوان مرد، که به انتظار پدر نشسته بوده، مادام صدای ناله را می شنود و البته پیش از آن صدای فریاد نه نه نمی دم، نمی دم........ اما صدای پدر بینوا را تشخیص نداده است؛ چرا که پنج طبقه پایین تر حادثه رخ داده است. در آخر تاب نمی آورد، می رود به بالکن و می پرسد: آقا آدرست کجاست. مرد پاسخ می دهد ساختمان ........ واحد هیجده. مادر و دختر به سر و روی خود می کوبند وقتی آدرس خود را از دهان مرد نالان می شنوند، فریاد می کشند و از همسایگان کمک می طلبند......


مرد همسایه را بردند، پریشان تر از آن بودیم که بتوانیم به مهمانی برویم. پرده اتاق پذیرایی را کنار زدم و چشم دوختم به سرنگ های روی زمین. تا صبح نخوابیدم. باز پرده را کنار زدم، بیزار بودم از آن فضای پردرخت روبروی خانه ام؛ همان فضایی که روزی یکی از نقاط قوت این آپارتمان بود. حالا از آن می ترسیدم، برایم پر بود از خون و ناامنی و قاتل و اضطراب و فریادهای مظلومانه خانواده همسایه.

تنها چشم دوخته بودم به عقربه ها که در جای درستشان که قرار گرفتند بروم و زنگ همسایه را بنوازم.

زنگ را نواختم، پسر همسایه با هیجان گفت، عمل پدر موفقیت آمیز بوده است، پس از هشت ساعت زنده بیرون آمده است. نفس راحتی کشیدم. دلهره ناشی از نظاره منظره پردرخت روبروی منزلم کمی کمرنگ شد.


پنج روز بعد صدای فریاد های دلخراش از منزلشان به گوش می رسید، آگهی ترحیم مرد همسایه میخکوبم کرد. بی صدا گریستم. دلم را خوش کرده بودم به کار دکترها، به گفته پسر همسایه، به بیمارستان، زهی خیال باطل!

سوم که گذشت، رفتم برای عرض تسلیت، خدمت آن تازه بیوه عذادار. می گفت مستاجرند. می گفت، شوهرش بازنشسته سازمان......... است. می گفت مسافرکشی می کرده و من آن آخرین شب جمعه را که چاقو خورده بود به یاد آوردم که ساعت ده و نیم شب به منزل بازمی گشته است. امان از خرج های زندگی.......... امان از همه چیز. امان از بیمارستان ها که مرد در اثر عفونت ریه جان سپرده بود که بسیار در بیمارستان های دولتی شایع بود.

و من می دانستم چرا ماشین را در پارکینک داخل ساختمان پارک نمی کرده است. وقتی ماشینش پراید بود و می بایست کنار آزارا و بنز و بی ام و و..... پارک می کرد، وقتی دو فرزند جوان ناپخته در منزل داشت که لابد می گفتند شرمگینند از ماشینشان کنار ماشین در و همسایه........ .

حالا شاید فرزندان جوانش ارزش گذاریشان را بازنگری کرده اند؛ هرچند بهایی بس گزاف برایش پرداختند، وقتی هیچ همسایه ای، حتی همسایه روبرویشان که زن و شوهر هردو پزشک بودند، پدر بینوایشان را نگذاشته بودند روی تشک ماشین گرانبهایشان، برسانندش به نزدیک ترین بیمارستان. آخر لک و بوی خون به آسانی پاک نمی شود! بیماری که شکستگی نداشت که نشود جابجایش کرد، بیماری که دو پزشک کنارش حضور داشتند و به خوبی می دانستند که می شود جابجایش کرد و لابد می شناختند اورژانس را که همیشه و همه جا چقدر دیر می رسد. بیمار بینوا را لحظه ای که در ماشین اورژانس می نهادند، به دلیل خونریزی به کما رفت؛ پیش از آن به از آقای شیر خواسته بود که گردنش را که چاقو خورده ببندند. شاید هم هر دقیقه و هر ثانیه را به انتظار اورژانس سپری می کردند. درهرحال، هرچه شد و هرچه بود و هرکس مقصر بود، مرد همسایه جان داد، پسر همسایه نان آور خانه و زن همسایه بیوه شد.


امروز پسر همسایه سیگار می کشد، کرور کرور. دختر همسایه هر روز لاغرتر و خمیده تر و افسرده تر می شود و زن همسایه هر روز پیرتر. ما هم تنها از کنار پسر همسایه رد می شویم و می گوییم ........ بوی سیگارش ناراحتمان می کند.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.