هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

اعتیاد

چشمانم را که می گشودم می رفت تو در توی سیاهی. چند بار پلک می زدم، سرم را عقب می کشیدم و خواب آلود تلاش می کرم موقعیتم را شناسایی کنم. وقتی صورتم از انبوه حلقه های سیاه خارج میشد، لابلای شیار چشمان نیمه گشوده ام، دخترک مشاهده می شد که آمده بود در حاشیه بیست سانتی میان من و لبه تخت خودش را جاکرده بود و عروسکش را. پاهایش از لبه تخت آویزان بودند، چون دیگر فضایی برایشان موجود نبود. اما چنان به امنیت آغوشم چسبیده بود که هرگز هم سقوط نمی کرد. باز پلک می زدم تا موقعیت عقربه هایی را که در آن زمان و مکان تار می نمودند، شناسایی کنم. عموماً عقربه ها در بازه زمانی چهار صبح تا هفت صبح قرار داشتند.

پروژه مهاجرت به تختم کم کمک تبدیل به یک عادت هر روزه شد. پس از مدتی واقعیت مهاجرت را پذیرفتم و تشکی گوشه اتاق تعبیه کردم تا وقتی آن غاصب کوچک و دوست داشتنی سر رسید، با چشمان بسته در بستر دیگری بیاسایم. نیم ساعتی با آرامش غلط می زدم، پاهایم را می گشودم وعمق خواب را می آزمودم و باز انبوه موهای سیاه بینی ام را قلقلک می داد.

نخستین بار که دانستم چطور اعتیاد سلول هایم را به بازی گرفته است، همان شبی بود که بی خوابی سایه شومش را انداخته بود بر بسترم. ساعت سه و نیم پس از نیمه شب بود و ناگاه آرزو کردم که دخترک بیاید در آغوشم. ناغافل دخترک آمد و من شادمانه در آغوش فشردمش و به خوابی عمیق فرو رفتم.

اعتیاد از این هم فراتر رفت و گاه ناخوشی روحی، دخترک بینوا را از تخت خارج می کردم می آوردمش کنارم. سرم را فرو می کردم در خرمن موهایش و بیهوش می شدم.

حال می بینم عاقبت اعتیادم را و مادران معتاد دیگر را. محتاج کلمات محبت آمیزش گشته ام، معتاد بوی تنش، بوی موهایش حتی آنگاه که به زعم دیگران نامطبوع است. برای ابتیاع بوسه هایش همه داشته هایم را در ثانیه ای به نیست بدل خواهم کرد.

برای این افیون کوچک شبانه ام بهایی بس عظیم پرداخته ام و به گمانم گاه آن رسیده که دادرسی بیاید مرا ببند به تخت. فریادهایم عرش را به لرزه بیاندازد شاید سم اعتیاد برود بیرون از وجودم . هرچند می دانم همچون دیگر معتادان تمنایم برای افیون هرگز خاموش نخواهد شد.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.