هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پاگندهَ دل کوچیک




در شهری که پاگنده دل کوچيک زندگی می کرد، همه او را "پاگنده" می خواندند. اگر ردپای بزرگش را دنبال می کردید، به زير درختی که پرستوها لانه های آزادی شان را برپا کرده بودند، می رسيدید، همان جا که "دل کوچیک" تنها تکه های نانش را برای پرندگان خرد می کرد.
پرستوها - هم آنان که پاهای بزرگ و بی تناسبش را نمی ديدند - تنها مونس روز و شبش بودند. برای آنان قلب کوچک و مهربانی که فریادرس نوزادان گرسنه شان بود به چشم می رسید؛ همان یگانه شهروندی که در روزگار قحطی، قلبش برای پرستوهای بی آب و دان می تپید.
مادامی که "پاگنده دل کوچيک" بی صدا در کوچه های شهر گام بر می داشت، آوای تمسخر و ریشخند اهالی شهر که به آن پاهای غیرمعمول می خنديدند، مرگ را به غایت آرزوی قلب کوچکش بدل می ساخت. حباب غم در قلب کوچکش بزرگ و بزرگ تر شد و سراسر وجود مهربانش را فرا گرفت و مانند هر حباب دیگر عمر کوتاهش را به جان خرید.
او را در خلوتگاهش به خاک سپردند؛ زمين صاف و مرتفعی که چشم انداز زیبایی داشت و همه مردم شهر از آنجا ديده می شدند.
روی مزارش نوشتند: دل کوچيک عزيز! چه زود از ميان ما رفتی و ما را تنها گذاشتی، هرگز فراموشت نمی کنيم.
دیری نپایید که مزارش را صاف کردند و آن فلات مرتفع به پارکی بدل گشت و تنها چشمان تیزبین متوجه پرواز صدها پرنده بر فراز خانه ابدی "دل کوچیک" می شد ؛ پرستوهایی که آواز دل انگیزشان در فضا طنین می انداخت.

پانوشت: این پست، در تاریخ 04/03/2006 به رشته تحریر در آمد و نقاشی اش ترسیم شد. امروز پس از بازنویسی در اینجا به ثبت رسید (نقاشی ام را بدون تغییر آپ لود کرده ام).



بخندم یا گریه کنم!



سیب زمینی ها را با حرص پوست می کنم. گرمای صدای دلنشین داریوش قلبم را به لرزه در می آورد؛ بچه ها این نقشه جغرافیاست، این گربه ....

هایده نوا سر می دهد: روزای روشن خداحافظ .... . اشک هایم جاری می شوند و هق هق کنان دق دلیم را بر سر سیب زمینی های بیچاره خالی می کنم و بی رحمانه پوست های کلفتی از وجود نازکشان بر می دارم.

دیگری فریاد می زند: یار دبستانی من... . هق هقم بلندتر می شود، در خیالم به خیابان ها می دوم، فریاد می کشم، کلوخ پرت می کنم، شربت شهادت می نوشم، خون جلوی چشمانم را می گیرد (این بخش از افکارم به دلیل دربرداشتن خشونت غیرقابل انتظار از اینجانب ـ ننه قدقد ـ بنا به قرینه معنوی حذف می شوند) .

غرق در عملیات انتحاری خود هستم که هوچهر از خواب نیمروزی اش بیدار می شود و به سمت من می شتابد و با لحن دلبرانه اش می گوید: صب به خیر (شایان ذکر است هوچهر پس از هر بار برخاستن از هر وضعیتی که به لالا کردن مربوط باشد، صبح به خیر می گوید، حتی اگر او را در تختش بگذارید و او بخواهد بیرون بیاید، شما هم ار خواباندنش منصرف شوید، هنگام خارج کردنش حتماً صبح به خیرش را خواهد گفت و این همانا مستقل از زمان بیدار شدن (مستقل از صبح بودن) می باشد). هوچهر ادامه می دهد: مادر گریه شده؟ هق هق کنان لبخند می زنم .... آره عزیزم، مادر گریه شده! مانند یک پیشی ملوس خود در آغوشم جا می دهد، مرا به آغوش می کشد و با لبخند می گوید: دو سَ سَ (دوستت دارم). محکم فشارش می دهم، زیر گلویش را می بوسم و می گویم: منم دوست دارم عزیزم، دست کوچکش را دراز می کند.... لی لی لوزک (لی لی حوضک) بکنه. با صورت آغشته به اشک قهقهه سر می دهم و لی لی حوضک برایش می خوانم و انگشتش را در هوا به پرواز در می آورم. عملیات انتحاری ام در همان جا به پایان می رسد و به دفعه بعد که جوگیر اخبار و آهنگ های دیگر شوم موکول می شود و هرگز به حوضه عمل نمی رسد.



اینها برای توست قهرمان




سلام بر تو ای قهرمان! سلام بر تو.
سلام بر تو که فرزند دوره گذار را در دامن پروراندی و دم بر نیاوردی و همه آلامش را به جان خریدی، همان که او را از نسل سوخته می دانند، همان که پایه های دانشش در سیستم ناکارآمد آموزشی فعلی لرزان شد، همان که آینده اش در مدرسه غیرانتفاعی و دانشگاه آزاد به حقیقت می پیوست و شیره جانت را مکید و همه آمال و آرزوهایت را فدای خرید دانشش کردی.
درود بر تو که برای عبور از کابوس کنکور، آغوش امنت را پناهش قرار دادی. بار غم ها را همراهش به دوش کشیدی و در جام شادی اش حتی جرعه ای شریک نگشتی تا تمام و کمال لذت نوشیدن را در چهره اش نظاره کنی.
همه خسته نباشیدهای عالم بر تو که برای تضمین آینده فرزندت، به پای آن مرد که قانون، بی شرم و ستمگرش کرده بود، روزگار طلایی جوانیت را به آخر رساندی.
آنروز که در ایام بمباران، او را به دندان می کشیدی و برای حفظ وجودش به هر سوراخی پناهنده می شدی می دانم که امروز را نمی دیدی.
آنروز که او را از چنگال مرگ به دست بیگانه می رهاندی، نمی دانستی که حتی حرمت لاشه بی جانش را آن هموطن ضدشورشش پاس نخواهد داشت.
امروز که گذشته و حال و آینده ات را سوار بر باد فنا می بینی، از زنده بودنم شرمسارم.
امروز که مشقت مادر بودن را به تجربه دانسته ام، می دانم هیچ مرهمی شفابخش پینه های روح دردمندت نخواهد بود.
آنقدر من نیز در حصار مادر بودن به بند کشیده و اسیرم که تنها برایت می نویسم، برای تو مادر قهرمان. هم او که می دانم که اسارتم را با همان روح بزرگت درک می کنی و این تحفه ناقابل را از من خواهی پذیرفت.


منم آن سرباز پیاده...

فریادها ادامه دارد، شیون ها بی پایان است. خشم ها عمیق تر می شوند. جوانانمان به سادگی سربازان پیاده در شطرنج از صحنه روزگار محو می شوند. آنچه را طی یک سال گذشته مشاهده کرده ام، خوانده ام، شنیده ام و استنباط کرده ام کنار یکدیگر قرار می دهم. پازلم کامل نمی شود اما منظره نهایی را پیش بینی می کنم.

تکه های پازلم را مرور می کنم:
"ان" با افتخار، مدعی افزایش هفتاد درصدی ظرفیت دانشگاه هاست، که همانا افزایش هفتاد درصدی ظرفیت دانشگاه ها بدون ایجاد موقیت شغلی است.

آمار نشان می دهد که بیش از پنجاه درصد جوانان ایرانی از افسردگی در سطوح مختلف رنج می برند.

در انتخابات دوره پیشین نیز رئیس ج*مهور محبوب و مردمی!!!!!! با تقلب به روی کار آمد، تقلبی که تنها با هدف روی کار آوردن "ان" طراحی شده بود و نه جریحه دار کردن غرور یک ملت.

با برگزاری مناظرات، دانش سیاسی و اقتصادی مردم، به عبارت دیگر سطح آگاهی عمومی افزایش چشمگیر پیدا کرد و هیجان موجود در مجادلات و نه مناظرات، مردم را مانند طرفداران تیم های فوتبال وارد صحنه نمود.

حال، مردمی که این مسابقه پرهیجان را از نزدیک مشاهده می کردند، به انتظار نتیجه، تیم مورد علاقه شان را به شدت تشویق می کردند و برای پیروزی اش از جان و مالشان مایه گذاشتند. داور مرتکب یک تقلب آشکار و توهین آمیز شد. تقلبی که به نظر می رسید با هدف توهین به یک تیم و طرفدارانش و نه تنها با هدف تقلب صورت گرفته بود. در سناریو به جوش آمدن خون ملت نوشته شده بود، نوشته شده بود خونشان چنان به جوش می آید و چنان خشم و سرخوردگی بر وجودشان مستولی می شود که جان بر کف برای اعاده حیثیت در خیابان ها فریاد می کشند و به استقبال مرگ می روند، مرگشان لازمه ادامه بازی است، چرا که مرگ بزرگ ترین و تاثیر گذارترین فاجعه زندگی بشر است. بیشترین جمعیت هواداران تیم تحقیر شده را دانشجویان تشکیل می دادند، همان دانشجویانی که ماهرانه جمعیتشان را هفتاد درصد افزوده بودند، همانها که امید به زندگی را روزها بود که از دست داده بودند، همانها که به دنبال تیر خلاص زندگی خود می گشتند و آن را در خوابگاهشان و در دانشگاهشان برایشان مهیا کرده بودند .
مادرها و پدرها و بستگان جوانان در خون غلطیده، خونشان به جوش می آید و تحمل زندگی برایشان دشوار می شود، آنها نیز به آغوش مرگ می شتابند، همچون سربازان پیاده همگی خط می خوریم، فیل ها و رخ ها و اسبهایمان قربانی می شوند، اما شاهمان تنها مات می شود!


خوب می اندیشم، ناپلئونی را ترجیح می دادم، اما چه حیف که بازی گردان، ناپلئونی دوست ندارد؛ بی جنگ و خون ریزی تمام می شود، هیجان ندارد، حالا که وبا و دیفتری انسان ها را نفله نمی کند، مسوولیتش سنگین شده، خودش باید وارد عمل شود! وه که چه خوب حماقت "ان" و دیگر ابزارها را مورد استفاده قرار داد.
بازی گردان مقابل را نمی بینم، خیلی کوچکم، آخر تنها یک سرباز پیاده هستم که کنار زمین افتاده ام؛ سرباز پیاده ای که فکر می کند.


باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود.

"مهدی اخوان ثالث"



به این پست من رجوع کنید. تاریخ تکرار می شود!


سوگ عمومی

امروز که می نویسم، با قلبی خالی از امید به آینده هویتیمان می نویسم. هر لحظه به یاد آن جمله مادران وبلاگ نویسمان می افتم که بالای صفحات برای کودکانشان نوشته اند. برای کودکانشان نوشته اند که با امید می نویسند، امید به آن روز که کودکانشان خاطرات کودکی خود را بخوانند، عشق مادرانشان را مزه مزه کنند، مادرانی که ساعات بی شماری را در حاشیه وظیفه سنگین مادری برای ثبت این خاطرات صرف نموده اند.

به آن روز می اندیشم که کودکانمان با زبان و فرهنگ فارسی بیگانه باشند. به مهاجرت های اجباری ما ایرانی های خسته و درمانده می اندیشم. خودمان را بی سرپرست تر از هر ملت دیگری می بینم.

به این کودتای ننگین می اندیشم. به این ب*یلاخ عظیم که به تمام ایرانیان سراسر دنیا داده شد و به آن لبخند کریه می اندیشم. به جوانان کتک خورده مان می اندیشم. به همان جوانی که ده ها بار بی بی* سی صحنه وحشیانه کتک خوردنش را نشان داد و من ده ها بار برایش گریستم. به یاد جوانان ف*لسطینی افتادم که تلویزیون ایران کتک خوردنشان را از اس*راییلی ها برای نشان دادن غاصب و قصی القلب بودن اس*راییلی ها نشان می داد و به کتک خوردن جوانانمان از هموطنانشان می اندیشم.

به مردمی که دیشب به خیابان ها ریخته بودند و با خشم و سکوت حضور خود را به نمایش گذاشته بودند. به نظر می آمد تنها در انتظار یک رهبر دلسوز نشسته اند تا فریاد بکشند؛ برای خون های جوانانشان که در جنگ ریخته شد، برای گرانی و فقری که گلویشان را می فشارد، برای مردانی که هر روز شرمسار نگاه زن و فرزندشان می شوند که تنها مایحتاج روزمره را از آنها طلب می کنند، برای زنانی که سال هاست حقارت قوانین عرفی و مدنی حاکم بر جامعه را به دوش می کشند و.... .

به شعور اجتماعی هموطنانم می اندیشم. به مردمی که برای رای دادن در صفوف منظم ایستاده بودند و برای برگزاری انتخابات به بهترین نحو هر اگر و امایی را رعایت کرده بودند. هیچ نشانه سبز رنگی به همراه نداشنتد، در حالیکه خودکارهایشان را میان انگشتانشان می فشردند، با سکوتی مملو از هدفمندی و تلاش برای زندگی بهتر کنار یکدیگر به انتظار رسیدن تعرفه، ساعت ها بود که ایستاده بودند. همگان وظیفه خود می دانستند تا از دادن هر بهانه ای به دست بهانه جویان بپرهیزند.

به همه دارایی های ما ایرانیان می اندیشم. به هوش سرشارمان، به ظاهر زیبایمان، به تاریخ دوهزار و پانصد ساله مان، به سرمایه ها و منابع ملیمان، به شعور اجتماعیمان و با دارایی مردمان دیگر مقایسه اش می کنم. به کودن بودنشان و... و به زندگی بهترشان می اندیشم! به دارایی هایی که تنها برایمان نکبت و بدبختی به همراه داشته است و برای داشتنش حتی عزت ملی هم نداریم. ما که فرزندان کورش کبیر هستیم و در فرودگاه های بین المللی تنها ما هستیم که کفش هایمان را می گردند!

به تصمیمات پیشینم می اندیشم. به این که بعد از مادر شدنم تصمیم گرفتم نوشتن خطوط سیاسی و فعالیت های نظیرش را به جوانترها واگذار کنم اما ناگهان لازمه مادر بودنم را تلاش برای هویت فرزندم دانستم و به خود آمدم و دانستم که من بودم که هزاران پیامک تبلیغاتی فرستاده ام.

به تصمیم دیگرم می اندیشم که خانه نهایی ام را ایران می دانستم. داد سخن می دادم که ریشه هایم را قطع نخواهم کرد، ایران خانه و زادگاه من است و هرجا بروم باز خواهم گشت. من تنها بوی باران برخاسته از همین خاک را دوست دارم، من بوی بهار نارنج شیراز و بوی بهار خوزستان را نیاز دارم، دلم عطر نان برخاسته از دکان نانوایی می خواهد. بدون اینها در ویلای کنار ساحل هاوایی با نگاهی افسرده به اقیانوس بیکران خیره خواهم شد و آرزوی ویلاهای روستایی نمور مازندران را خواهم کرد؛ همانها که صبح که با صدای دل انگیز باران در آنها چشم می گشایی و توان برخاستن از بستر نمناکت را نداری و ریز و درشت عضلات خیس خورده در آن بستر نمناکت – حتی عضلات پلک هایت – دردناک است.

حال به رفتن برای همیشه می اندیشم.

باید امشب بروم. باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست. رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.


پانوشت: خسته تر از آنم که برای مادر بودنم و روز مادرم پست بنویسم. اما به همه شما مادران عزیز و زحمت کش و مهربان روز مادر را تبریک می گویم.



پست دوفوریتی

هر وبلاگ یک ستاد سبز






سبز می شوم
سبز می شویم
ما همان نیمه پنهان جامعه ای هستیم که برای اثبات حضورمان کودکانمان را در دامان سبزمان می پروریم



از اینکه من نیز فریب اس ام اس های دروغین را خوردم متاسفم. از همه دوستان عزیزی که خواننده این وبلاگ هستند، تقاضا دارم، حتماً به وبلاگ خانم شین سر بزنند و پست های اخیرش را به دقت مطالعه کنند.






مادرانه
نوزده ماهگی (قسمت اول)




در پست های مادرانه تنها بر اساس تجربیات شخصی ام می نویسم، چنانچه مطلب عنوان شده بر اساس مطالعات علمی بود، با ذکر ماخذ به آن اشاره خواهم کرد.


کتاب هایش:
اولین کتاب هایی که برایش خریداری شد، چند کتاب از مجموعه کتب نی نی .... (می خواد، می گه و...) بودند. این مجموعه، به شهدای راه علم و علم آموزی تبدیل شدند. بچه ها در اولین برخورد با کتاب از پاره کردنش بیش از اطلاع از محتویاتش لذت می برند.



مجموعه دوازده جلدی کتاب های می می نی بود که هوچهرم را به کنجکاوی درباره مطالب درون کتاب واداشت. اینجا بود که هوچهر در برخورد با کتاب ها دیگر پاره شان نمی کرد و آنها را ورق می زد. روزانه ده ها بار این کتاب ها خوانده م740; شوند. تقریباً تمامشان را از بر است و برای فهماندن منظورش که مایل به خواندن کدامیک است برای هریک نشانه ای تعریف کرده و هنگامی که می خوانم، مکس می کنم و او کلمات بعدی در شعرها را می خواند.


برای مثال:
هوچهر: می می نی، قاقایو: اون کتاب می می نی که می می نی شکلات و کاکائو (قاقایو) زیاد می خوره و....(یه عالمه شیرینی)
هوچهر: می می نی، خَنانه (همراه با تکان دادن انگشت اشاره به معنای خطرناکه): می می نی به کبریت خطرناک (خَنان) دست می زند و..... (الهی بد ن76;ینی)
من می خوانم: می رم نمک بگیرم، روی ......(منتظر می مانم)
هوچهر ادامه می دهد: غذا بریزم

مجموعه هشت جلدی کتاب های بچه های جینگیلی (یا به قول هوچهر گینگینگی)، کتاب های مناسبی برای آموزش انواع حیوانات و پرندگان و میوه ها می باشند.




(بخشی از) ابزار کمک آموزشی:
کارت های آموزشی:
چند مجموعه از فلش کارت های آموزشی در بازار موجود است. کارت های دید آموز، انتشارات آموزش و کارت های فارسی آموز، انتشارات فرهنگ و هنر دو مجموعه از کارت های آموزشی هستند که در سرعت آموزش مطالب به من و هوچهر کمک بسیار کردند (05;ارت های دید آموز نسبت به کارت های فارسی آموز از کیفیت بهتری برخوردار هستند) .


هوچهر با استفاده از کارت های دید آموز حیوانات و کتب بچه های جینگیلی در حال حاضر تقریباً چهل حیوان و پرنده و حشره می شناسد. نکته ای که من و آقای شیر را بسیار متعجب ساخت، شناسایی کارتون و عروسک حیواناتی بود که به او معرفی شده بودند. برای مثال، او شیر جنگل را می شناخت و در یک برنامه انیمیشن، شیر را شناخت و به ما نشان داد و پرسید: شیر گنگله؟ (شیر جنگله) و یا در گوشه اتاقش، عروسکی با شمایل خوک را نشان داد و پرسید: خوکه؟
با استفاده از کارتهای دیدآموزِ مفاهیم، صحبت کردنش به سرعت بهبود پ740;دا کرد. هرچند دلم به شدت برای کلماتی که دیگر این روزها درست، تلفظشان می کند، تنگ می شود و پیش از این آنقدر زیبا اشتباهشان را بر زبان می آورد، اما وظیفه مادری ایجاب می کند تا آن زیباترین اشتباهات عالم را برایشان تصحیح کنیم.
هوچهر نازنینم! هرچند دوست داشتم همیشه به گل "لو" بگویی، به نان و پنیر و چایی "نَنو" بگویی، به پنیر "منیر" و ده ها کلمه دیگر را با گویش هوچهری بر زبان برانی و در دنیای بی غل و غش کودکانه ات بمانی، اما افسوس که مادرم و باید دست در دست هم بر جاده رشد و ترقی گام برداریم و به سمت دنیای نامطلوب بزرگ ترها بشتابیم. با اینکه امروز مادرت هستم هرگز فراموش نمی کنم که پیش از این "مامایا"ی تو بودم.




مطلب زیر را برای مادران فداکاری می نویسم که می دانم وظیفه سنگین مادری فرصتی برای مطالعه و یا مرور مجدد کتبی که گوشه کتابخانه خاک می خورند به آنها نمی دهد.

نمودار رشد اجتماعی؛ هیجده ماهگی تا دوسالگی (بر اساس کتاب همه کودکان تیزهوشند اگر...)
کودک شما ممکن است به صورت افراطی به وسایل جلب توجه، نظیر چنگ زدن به شما، زدن شما و انجام کارهای ممنوعه متوسل شود و غالباً از اطاعت سرباز می زند. با این حال با سایر بچه ها کمتر دعوا و بیشتر همکاری می کند. او ممکن است برای انطباق با یک همبازی، رفتار خودخواهانه اش را تعدیل کند.
چ;گونه می تونید به او کمک کنید:
تا آنجا که می توانید او را با کودکان دیگر درگیر کنید، او را وادارید با آنها بازی کند و انواع وسایل بازی برای تسهیل اجتماعی شدن او در اختیارش بگذارید.

هوچهر و آرین:


هوچهر و آرین و رکسانا:


هوچهر و رادین:


با تقدیر از موفقیت های کودک خود از بروز رقابت جلوگیری کنید. این کار به او عزت نفس می دهد. هر گونه مشارکتی را تحسین کنید.
همیشه به طرق جلب توجه او پاسخ دهید، ولی سعی کنید با پرت کردن حواس او به طرق مختلف، از منفی کاری او جلوگیری کنید.
کمک کنید مفهوم مشارکت را درک کند؛ وسایل ارتباط و تعامل او با دیگران را فراهم آورید. بازی های گروهی بکنید و وسایل بازی را بین همه تقسیم کنید.
در راستای مطالب فوق، ما مادران وبلاگ نویس ساکن شیراز، از قرارهای وبلاگی گام هایمان را فراتر نهاده ایم و مهمانی وبلاگی ترتیب می دهیم. نخستین مهمانی در منزل اینجانب برگزار شد که شرح ماوقع توسط مریم جون مامان آرین، به تفصیل، به ثبت رسیده است. این هم هدیه وبلاگی هوچهر بانو:

ادامه دارد....