هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

پاگندهَ دل کوچیک




در شهری که پاگنده دل کوچيک زندگی می کرد، همه او را "پاگنده" می خواندند. اگر ردپای بزرگش را دنبال می کردید، به زير درختی که پرستوها لانه های آزادی شان را برپا کرده بودند، می رسيدید، همان جا که "دل کوچیک" تنها تکه های نانش را برای پرندگان خرد می کرد.
پرستوها - هم آنان که پاهای بزرگ و بی تناسبش را نمی ديدند - تنها مونس روز و شبش بودند. برای آنان قلب کوچک و مهربانی که فریادرس نوزادان گرسنه شان بود به چشم می رسید؛ همان یگانه شهروندی که در روزگار قحطی، قلبش برای پرستوهای بی آب و دان می تپید.
مادامی که "پاگنده دل کوچيک" بی صدا در کوچه های شهر گام بر می داشت، آوای تمسخر و ریشخند اهالی شهر که به آن پاهای غیرمعمول می خنديدند، مرگ را به غایت آرزوی قلب کوچکش بدل می ساخت. حباب غم در قلب کوچکش بزرگ و بزرگ تر شد و سراسر وجود مهربانش را فرا گرفت و مانند هر حباب دیگر عمر کوتاهش را به جان خرید.
او را در خلوتگاهش به خاک سپردند؛ زمين صاف و مرتفعی که چشم انداز زیبایی داشت و همه مردم شهر از آنجا ديده می شدند.
روی مزارش نوشتند: دل کوچيک عزيز! چه زود از ميان ما رفتی و ما را تنها گذاشتی، هرگز فراموشت نمی کنيم.
دیری نپایید که مزارش را صاف کردند و آن فلات مرتفع به پارکی بدل گشت و تنها چشمان تیزبین متوجه پرواز صدها پرنده بر فراز خانه ابدی "دل کوچیک" می شد ؛ پرستوهایی که آواز دل انگیزشان در فضا طنین می انداخت.

پانوشت: این پست، در تاریخ 04/03/2006 به رشته تحریر در آمد و نقاشی اش ترسیم شد. امروز پس از بازنویسی در اینجا به ثبت رسید (نقاشی ام را بدون تغییر آپ لود کرده ام).