هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

مواظب چاه باشید

دخترک دلش درد می کرد. برایش نبات جوش و نعناع درست کردم. نبات جوش که نه، قوری استیل یا چیزی شبیهش ندارم. یک فرایندی شبیه دم کردن یا جوشاندن انجام دادم با نعناع ها و نبات هایی که از ایران آورده بودم. می خواستم خرده های نعناع را از روی جوشانده جدا کنم، صافی نداشتم. یک توری داشتم برای روی ماهیتابه تا ذرات روغن به بیرون پرتاب نشوند. جوشانده را ریختم روی آن توری پهن، از استکان بیرون ریخت اما مقداری باقی ماند. یادم آمد چند سال در ایران دلم می خواست این توری را بخرم اما وقتی یاد مهاجرت می افتادم صرفنظر می کردم. حالا داشتمش، تقریباً جزء اولین خریدهایم بود آنقدر که منتظر داشتنش بودم!
اما به جایش صافی نداشتم و خیلی چیزهای دیگر هم. دلم برای جهیزیه نازنینم با همه خرده ریزهایش ضعف رفت.
یک مهاجر خیلی چیزها نخواهد داشت که پیشتر داشته. حضور نامرئی و حیاتی هوایی که آدم برای تنفس استفاده می کند، تنها وقتی قطع شد، لمس خواهد شد.
شاید یک مهاجر روزها و هفته ها و ماه ها و یا حتی سال ها گوجه را با دست رنده بزند که پیشتر حتی در منزل والدینش با خردکن خرد می کرده . یک مهاجر شاید الکترون های برق مصرفی اش را بشمارد که قبل تر اصلاً نمی دانسته یک کمیت قابل شمارش است. یک مهاجر شاید نمی دانسته در والمارت* و میسیس** کار کردن دقیقاً چه معنایی دارد. کارگری ندیده، خیال می کند کارگری که انگلیسی حرف می زند و لباس کارش مندرس نیست که شیک هم هست از یک مهندسی که فارسی صحبت می کند اما کفش ملی می پوشد، شادتر و پررفاه تر است.
یک مهاجر می تواند خیلی اشتباه های دیگر هم مرتکب شود. بعد وقتی بار مهاجرت خوب روی شانه هایش سنگینی کرد، وقتی تمام هست و نیست دلار شده اش را صرف خرید لوازم ابتدایی زندگی و خورد و خوراک به مقیاس دلار کرد، خوب شیرفهم خواهد شد که مهندس ایرانی بودن خیلی هم بد نبوده و البته بدترهایی هم در دنیا وجود دارند، می بیند که هرگز تصور هم نمی کرده روزی نان وسیب زمینی غذایش بشود ... نه هیچ کدام به ذهنش هم خطور نمی کرده.

این روزها بازار مهاجرت در ایران داغ داغ است و یک نوع کلاس و تمدن و تجدد به حساب می آید. مهاجرت پر از هیجان است، هیجانی که به گمانم از پدرانمان بردیم، ما با هیجانی مهاجرت می کنیم که پیش تر پدرانمان با همین هیجان های کنترل نشده انقلاب کردند.
من و آقای شیر و امثال ما که از آن درب جادویی با آن چاه عمیق در عتابه اش به سلامت پریدیم و البته به سرزمین امن که صد البته بهشت آرزوها نبود رسیدیم، اینجا نشسته ایم و نظاره می کنیم آدم هایی که بی توان پریدن شانس پرششان را درست بالای عمیق ترین چاه عالم می آزمایند و می افتند در آن چاه بی انتها. می بینیم وقتی می رسند چطور پر از هیجان و امیدند. اما امیدهای زیادی اینجا ناامید می شوند، مهندسان بیشماری اینجا به نان وسیب زمینی خوردن می افتند، متمولان بسیاری تبدیل به یک مهندس ساده می شوند (اگر بشوند) و زندگی اشرافیشان به استفاده از کوپن های تخفیف فروشگاه های اینجا و زندگی متوسط ختم می شود؛ افرادی که بی تحقیق و مطالعه سرمایه هایشان را به آتش کشیدند و سهمشان تنها عکس های فیس بوکی است پر از خنده های مصنوعی در کشورهای پر زرق و برق و من خواب بر چشمانم حرام می شود با دیدن این مناظر، مناظری که ظاهرش را جور دیگری می آلایند و به دوست و فامیلشان در وطن عرضه می کنند. 
عمدتاً بار مهاجرت این دسته از مهاجران می افتد روی شانه های کودکانشان. کودکان می شوند چشم امید. کودکانی که مدارس دولتی می روند اما از آنها انتظار می رود همه موفقیت های عالم را کسب کنند تا بنشیند به جای جبران مافات خانواده.

می خواهم فریاد بزنم من را از جلوی این درب بردارید. من تاب دیدن در چاه افتادن ها را ندارم. من سیب زمینی خوردن آن زوج جوان برایم پر از درد است. اما من خود یک مهاجرم. حالا گیرم که از چاه خوب و با قدرت پریدم اما به واقع اجازه اظهار نظر ندارم.
می خواهم حضور چاه را فریاد بزنم. می خواهم فریاد بزنم هزار روش برای تحقیق موجود است. چرا بی تحقیق؟ چرا تمرین اولین پرش بالای چاه؟ چرا کودکان هم قاطی بازی؟  چرا تعریف کردن جلوی کودک که تنها به خاطر او هست و نیست به آتش کشیده شده؟ چرا دادن احساس گناه به کودک برای توجیه خودکرده؟ چرا اصرار برای باور این دروغ بزرگ توسط کودک؟ چرا خالی کردن سنگینی بار مهاجرت روی شانه های نحیف یک کودک از پوست و گوشت خود؟

اما فریاد نزدم. هیچ نگفتم. باز مثل هربار راه حل ارائه دادم. باز امید دادم. باز الکی گفتم همه چیز درست می شود. تنها گفتم: نه با خرید لباس مارک دار مخصوص ایران رفتن مخالفم. من خیال ندارم با مارک لباسم چشم هیچ کس را در بیاورم. نه من با این سنت کثیف غربت نشینی ایرانی به شدت مخالفم.

*Walmart
**Macy's

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.