هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

تناقضات امروز به تاریخ فردا

صبح که بیدار می شوم اول یک بغض کهنه و یک احساس تنهایی گلویم را می فشارد، گویی در صحرای محشر بیدار شده ام، گویی تنها مرده ام، زودتر از همه دوستان و بستگانم. راستی بی موقع مردن حتماً این نوع مضرات را هم دارد، آدم غریب می ماند. صدای گنجشککان دل انگیز است و بغض را سبک می کند. کرکره را باز می کنم، صبح به رویم لبخند می زند. شوهر و بچه برای سبک کردن احساس تنهایی کافی نیستند، تنها مسکنند. آدمیزاد همه همه دوستان و بستگان و بقال سر کوچه و رفتگرش را یکجا می خواهد تا آن رضایت درون بیاید سراغش. همه آن بیرون پنجره از تمیزی برق می زند و برق تمیزی با شاد شدنم رابطه مستقیم دارد.
آن فرشته بی نظیر اتاق بغلی را که بیدار می کنم،  مخدر می رود داخل رگ هایم، سرم را که می کنم لای موهایش، بدن گرمش را که در آغوش می گیرم، زیر گلویش را که می بوسم مخدر جذب سلول هایم می شود... وه چه بی نظیر است.
بعد می پریم لای زندگی. می رویم زندگی می کنیم، ما کار می کنیم و او لابد درس می خواند. بعد شب می شود برمی گردیم خانه. آن موجودی که صبح در قالب فرشته ها مستم کرد، حالا یک موجود نق نقوی خسته است که جعبه دستمال را بی جهت خالی می کند، بهانه می گیرد و با نرمی و دقت و ملایمت روی اعصابم بندبازی می کند. راستی چند بار گفتم نکن؟ آمارش از دستم خارج است!
کودک می خوابد. وقتی روی تخت دراز می کشم، درد عضلاتم را حس می کنم، ساعت ها آلارم می دادند که تخدیرشان تمام شده. باز بغض کهنه توی گلویم است، باز صحرای محشر روبرویم. باز بهشت درست در میانه صحرای محشر در تاریخ فردا به انتظارم نشسته. باز منم و همه تناقضاتم. راستی چه خوب آنقدر خسته ام که تناقضاتم را به آرامی با یک ضربه پا می اندازم آن سوی مرز امروز، روی تاریخ فردا.
و خواب می بینم که تناقضاتم سی سال هر شب، به شب بعد پرتاب شده اند. خواب می بینم که شانه های فرتوت بازنشسته ام زیر بار تناقضات کهنه ام می لرزند و یارای تاب آوردن ندارند. میانه خواب بیدار می شوم. چه خوب که اینهمه خسته ام که می توانم باز به خواب بروم اما به گمانم به خستگی بیشتری نیاز دارم که همین یک بار هم بیدار نشوم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.