هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

فرصت ها زود می میرند

بارها به یاد کسانی می افتم که سی سال قبل یا حتی بیشتر مهاجرت را تجربه کرده اند. اینکه چطور بار به آن سنگینی را به دوش کشیدند. آن روزها که هیچ ارتباطی نبود به جز نامه هایی که روزها در راه بود و سیم های تلفن؛ تلفنی که گران بود.
چه جسارتی داشتند که تاب آوردند بدون عکس های دیجیتال، اسکایپ، اووو، فیس*بوک و دیگرها.
چه مادرهای قدرتمندی پیدا می شدند که منتظر می ماندند تا فرزندی را پس از ده سال ببینند، نوه ای را شاید هرگز. می توانستند فرزندشان را نشناسند اما باز گاه و بیگاه لبخند بزنند و بگویند که خوبند، از اینکه بوته های رزشان به بار نشسته و از اینکه خواهرزاده شان صاحب فرزندی شده شادند و احساس نشاط می کنند.

و هر روز تلاش می کنم همه داشته هایم را مرور کنم، تا لذت امروزم را بهتر و بهتر مزه مزه کنم. یادم باشد کنار آقای شیر و هوچهر، هنوز مادرم می تواند نگاهم کند و بگوید انگار تازه از خواب بیدار شده ام، چرا موهایم شانه ندارند، خواهرم بگوید چرا نمی روم موهایم را کوتاه کنم، از ریخت افتاده اند.
هنوز می توانم دمپایی های جدیدم را به مادرم نشان دهم. ارتباطات آنقدر گران نیست تا تنها بتوانم بگویم: ما خوبیم.
می توانم به مادرم بگویم امروز هوچهر در مدرسه به دوستش گفته سه زبان می داند: تهرانی و ایرانی و انگلیسی (در راستای کم نیاوردن!)
و می توانم شاد باشم که  وبلاگی هست که می شود در آن غر زد و یک دوستانی که دیده یا نادیده همراهیت می کنند، درکت می کنند و خیالت را راحت می کنند که کودک آنها هم لجبازی می کند، گاهی جیغ می کشد و در تختخوابش جیش می کند.
و فیس بوک هست که می دانی کدام دوستت در مرخصی زایمان است، کدامیک مسافرت است، کدامیک به تازگی عزادار شده و کدامیک در سفر شمال خوش گذرانده.
و باید تشکر کنم از همه، از همه که به گونه ای کنارم هستند. آنها که اینجا را می خوانند، آنها که دلداریم می دهند، آنها که لحظاتشان را با من تقسیم می کنند؛ لحظات شاد یا ناشادشان را.

باید تشکر کنم، پیش از آنکه زود دیر شود، پیش از آنکه من در این دنیا نباشم یا دیگری نباشد.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.