هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

خاطره شیرین

گفت سرم را بگذارم روی پایش و بخوابم. من هم کمی با خجالت سرم را گذاشتم و خوابیدم. تا به حال سرم را روی پای پدرم نگذاشته بودم. تمام شب من خوابیدم و او بیدار ماند.
آن روزها تنها برای انجام ارتودنسی باید تا تهران می آمدیم. اهواز زندگی می کردیم و تقریباً هر هفته یکی دونفر در کلاس به خاطر سفر به تهران برای چکاپ دندان های ارتودنسی شده شان غایب بودند. دوازده سالم بود. آنقدر دستمان به دهانمان می رسید که هرماه پدر مسوولم مرا بیاورد تهران برای چکاپ، اما آنقدر نمی رسید که هر دو طرف این سفر را با هواپیما سفر کنیم. ناگزیر بودیم برای رفت یا برگشت اتوبوس سوار شویم.
این سفرهای کوتاه دونفره را دوست داشتم. وقتی دندانپزشک آن سیم ها را محکم می کرد و قرار می شد همه دندان هایم برای خودشان راه بروند، حتی با ورود هوا به دهانم درد بدی در دهانم می پیچید و این باعث می شد که برای خرید هیچ چیز "نه" نشنوم. 
مادربزرگ همیشه برایم سوپ یا آش درست می کرد. آن بار وقتی رسیدیم و نشستیم مادربزرگ به پدرم گفت حتماً تمام راه روی پایت خوابید و نگذاشت هیچ بخوابی. پدرم گفت: نه نه کسی روی پایم نخوابید.
مادربزرگم از آن دسته زن هایی بود که بیشتر مادرشوهر مادرم بود تا مادربزرگم. برای مادربزرگ، من دختر عروسش بودم و آن مغز بادام معروف نبودم. دلم می خواست پدرم با قدرت می گفت که معلوم است که دخترش روی پایش خوابیده اما پدرم حوصله دردسر نداشت.
******
تمام ویکندم را که به شدت خسته بودم و نیازمند استراحت، ـ درست مانند دیگر ویکندهایم ـ مستقیم یا غیر مستقیم اختصاص دادم به هوچهر. یا رفتیم و با پول توجیبی اش که جمع کرده بود، عروسک دلخواهش را خریدیم، یا در راستای پروژه رنگ کردن دیوارش به رنگ دلخواهش با برس و قلم به همراه پدرش تلاش کردم، یا دکوراسیون اتاقش را تغییر دادم، برایش پرده خریدم و اتو کردم، یا پروژه تمام عیار حل معادله کدام نوع مدرسه و کودکستان بهتر است را به طور آنلاین دنبال کردم، یا غذا و لباس هفته اش را آماده کردم، یا برایش کتاب خواندم و در بهترین حالت او برایم کتاب خواند.
وقتی به آخرین دقایق گران یک شنبه شب نزدیک شدیم، وقتی دخترک به خواب رفت، خستگی روی تمام مفاصل و ماهیچه هایم سنگینی می کرد. روی تخت دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم و دیدم که باز گم شدم و کسی پیدایم نکرد و من خودم را خفه کردم در سرویس دادن هایم. دیدم دلم برای خودم تنگ شده. دیدم دخترک خواب است و من یارای برخاستن ندارم. دیدم فردا قرار است همان مادر خسته مایوس باشم که فراموش کرد، تنها چند واحد ناقابل انرژی برای خودش یک جایی مخفی کند.
بعد خاطره آن بالا نمی دانم از کجای مغزم پرید میان ذهن مایوسم. فراموشش کرده بودم. همه سوپ هایی که مادربزرگ برایم پخته بود، تمام سفرهای دونفره مان و همه خرده ریزهای گران تر از وسع خانواده که پدرم برایم خریده بود را به یاد آوردم.
یادم آمد که در روزهای جوانی چطور این پیوندهای عاطفی که پدرم تنیده بود مرا محافظت کرد از عمل به توصیه دوستانم؛ دوستانی که می خواستند ببرندم به جایی که نباید می رفتم و من نرفتم چون می دانستم پدرم دوست نخواهد داشت، می دانستم روح پدر خبردار نخواهد شد اما نرفتم تنها چون پدر دوست نداشت.
یادم آمد که مادربزرگم را گاهی بخشیدم و دوست داشتم چون برای دهان ملتهبم سوپ پخت و دل سوزاند. یادم آمد که بارها به او سر نزدم چون به یاد آوردم همیشه تنها نگران پسر نازپرورده اش بود و من پوست بادام بودم و نه مغزش!

واعجبا! حالا همه شان تنها خاطره بودند. 
.....
خاطره رفت  و من ماندم و تن خسته اما نه مایوسم. یأس رفته بود. انگیزه همه تلاش های ناخودآگاهم را یافته بودم: می خواستم خاطره شیرینی باشم، برای فرداهای دخترم.
لبخندم را حس می کردم، یقین داشتم در حال انجام معامله سودآوری بودم و واحدهای انرژی ام را دور نریخته بودم که والد بودن دیر نمی پاید و خاطره بودن گاه ابدی می شود. چشمانم را بستم. می دانستم آن روز آنقدر خوشحالی به کام هوچهرک ریخته بودم تا یقین بدانم خوشحالی ها مرز فراموشی را گذرانده اند. بی شک خوشحالی ها می روند لابلای لایه های خاکستری مخفی می شوند و یک روزی یک جایی می پرند بیرون. 

آن روز همان روزی است که من فاتحانه لبخند خواهم زد!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.