هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

افراد قابل اطمینان


یک روزهایی بود که اینها را درس می دادم، که بروند زیر میز، چارچوب در که امروز که هنوز زلزله نیامده تاسیسات خانه را شناسایی کنند، آن روز که زلزله آمد باید بدانند شیر گاز اصلی ساختمان کجاست. 
می گفتم از زلزله می ترسم. تمام مدارکم همیشه در یک کیسه است؛ کیسه ای که  راحت پیدا شود. دانشجوها می خندیدند. از دانشجوها خواهش می کردم برای همه اعضای خانواده این درس ها را توضیح بدهند، برای مادربزرگ هایشان هم. خواهش کردم اگر فرصتی دست داد تزریق و کمک های اولیه بیاموزند. می گفتم آرزو می کنم زلزله را تجربه نکنند اما اگر کردند، می خواهم خیالم راحت باشد زکات علمم را که همانا نشر است پرداخت کرده ام و مدیون نمانم.
از زلزله بم برایشان می گفتم. از فجایعش، از تمام پیش نشانه هایی که می شد بر اساسش دست کم یک اخطار داد؛ گازی که از زمین به بیرون فوران کرده بود و شهرداری گفته بود به اداره گاز زنگ بزنند! مردم بینوایی که حتی نمی دانستند می شود از وسط اتاق با تیرآهن های کشنده به گوشه ها پناه برد.  پتوها ، چادرها و لوازم مورد نیازی که دزدیده شدند، خبر از وجود افرادی می دادند که ورای تصور قصی القلب بودند. ابتدا ماجرای دزدی آن روزها را باور نکردم اما حقیقت داشت. اما فجایع مابعدش دردناک تر بودند. خودکشی هایی که صورت گرفت، تجا.وزهایی که گزارش شد، جنین هایی که در دیوار بم یافتند و ... . 
آن روزها یک طوری افتاده بودم وسط تمام اخبار موثق بم؛ اساتیدم خبر می آوردند از تمام پیش نشانه ها، از فجایعی که به چشم دیدند، از چادرهای صلیب سرخ که دست کم یکی هم ندیدند. آن روزها خواهرم در کرمان دانشجو بود  و برای کمک شتافته بود و خبر می داد از آسیب دیدگانی که حتی ساده ترین سطح اگاهی را نداشتند در باب زلزله. 
این روزها کارم شده خواندن اخبار زلزله آذربایجان و گریستن بر بالین کشته هایی که نمی شناسم و کودکانی که یتیم مانده اند و زیر خاک ها به دنبال مادرانشان می گردند. گریه بر بالین افرادی که هنوز زیر آوارند و زلزله جانشان را نگرفت، اما از ترس همان زیر خاک سکته می کنند. ای کاش آن روزها که دانشجو بودم، آنهمه نخوانده بودم. حالا سطور کتاب ها که با اخبار این روزها شده اند بلای جانم.
هیچ تسلیتی را به اشتراک نگذاشتم و ننوشتم. تسلیت گفتن دوست ندارم، تسلیت من آن هم در فیس. بوک به گوش هموطن ترک زبانم که فارسی هم نمی داند نخواهد رسید. دلم می خواست سهیم باشم،  اما نیستم. دلم می خواست نمی خواندم در باب آنها که می خواهند سهیم باشند اما انتقال خون تا هفت شب تعطیل است.
و این بار یک چیزهایی هر روز می خوانم که می خواهم باور نکنم. افراد حاضر در منطقه می نویسند کمک هایتان را توسط افراد مطمئن به آذربایجان بفرستید. 
نمی خواهم باور کنم یک راهزن هایی هست که هموطنم هستند که از آن کودکان بی مادر و مادران بی فرزند شده هم می دزدند، اما سخن چند نفر را نباید باور کرد؟

همیشه دردی بیش از آنچه بیشترین درد فرضش می کنیم موجود است.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.