هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

دستانم پر بود اما


گفت باید نام سه نفر را در لیست بنویسم تا در صورتی که من یا آقای شیر را پیدا نکردند با آنها تماس بگیرند.
گفتم کسی را نمی شناسم که بنویسم،  مهاجرت سخت است.
گفت می داند، مهاجرت را می شناسد. او هم مهاجر است، از بوسنی آمده وقتی کودک بوده، هوچهر را درک می کند. 
گفتم اگر در کشور خودم بودم، صدها نفر اینجا برایتان می نوشتم، اما امروز نمی دانم اجازه دارم نام همان چند آشنای معدود را اینجا بنویسم، اصلاً نمی دانم اگر بپرسم و بگویند رضایت دارند، به واقع رضایت دارند؟!

از مهاجرتش گفت، وقتی کودک بود و در کشورش جنگ شد، اینکه هنوز دلش برای وطنش تنگ می شود و هر سال باید برود خاکش را بو کند،  که با یک مرد بوسنیایی که پارسال به آمریکا آمده ازدواج کرده که پدر و مادرش اینجا هستند اما کافی نیست و هر سال رفتن واجب است، که امسال نمی تواند برود. اشک های نامریی اش به ذراتی شفاف در کاسه چشمانش بدل شده بودند، اشک های من هم. پر شدیم از درد مشترکی که نباید در بابش سخن می گفتیم.
باید با تمام قدرت می بلعیدشان، چرا که غیرحرفه ای حساب می شد اگر اشک های زندگی خصوصی اش وارد زندگی حرفه ای اش می شدند.
اشک های من نیز با تمام قدرت خود را آن سوی سنگ گردان چشمانم مخفی می کردند؛ خجالتی تر از آن بودند که جلوی غریبه  ها خود را عیان کنند. اما هر دو تار می دیدیم.

حالا می توانستم بروم. امضاها تمام شده بودند و من نام سه نفر را نوشته بودم. یادم آمد که مهاجرت با پوست کلفتی نسبت مستقیم دارد! 
پیش از آنکه مراسم امضاکنان دوساعته را شروع کنیم، دخترک را همراه معاون بوسنیایی سپردیم به نخستین روز مدرسه اش. دخترک بر خلاف ادعایش که گفته بود باید کنارش بمانم، چشمش که به مربی و بچه ها افتاد، به آسانی با من خداحافظی کرد و با شادی ترکم کرد.
اولین روز مدرسه خیلی آسانتر از آنچه تصور می کردم برگزار شد. 
کیفم مملو از امکاناتی بود مناسب ماندن در سالن مدرسه، حالا به ظاهر برنامه عوض شده بود! از پنجره دلباز کلاس، دخترک را نظاره کردم. گویی در همان چرخه مونتسوری به دنیا آمده بود و هیچ از آن نخستین روز، از آن زبان ندانستن دیده نمی شد. سرش را که بالا کرد، مادرش را دید که غرورآمیز و پرلبخند استقلال، امنیت و اعتماد به نفسش را نظاره می کرد. همه تمرکزش را رها کرد، به سمت در شتافت، در را گشود، دستانش را در برابر نگاه تمام شاگردان، معاون بوسنیایی و دو مربی دور گردنم حلقه کرد، بوسه بارانم کرد، بوسه ها که تمام شدند، سرش را به گوشم نزدیک کرد  و آهسته و پرهیجان نجوا کرد: مادر من دوووو تا دوست پیدا کردم.
بوسیدمش، در آغوشش گرفتم و گفتم: من برم هوچهر؟ گفت برو. گفتم عصر بیام دنبالت؟ مطمئنی تا عصر می خوای بمونی؟ گفت: بله.

وقت رفتن بود، شش سال کار عقب افتاده به انتظارم نشسته بود. کوله باری را که تقریباً پنج سال به دوش کشیده بودم با آسودگی بر زمین نهادم. سرم افراشته بود و شانه هایم سبک، دستانم پر بود اما؛ پر از هدایایی که دخترک به ازای شش سالی که به پایش ریختم تقدیمم کرده بود. وقت بیرون رفتن از درب ساختمان، برای معاون بوسنیایی دست تکان دادم، چشمان تارمان باز گره خورد و  به یاد آوردم که اگر معاون، اسراییلی بود بی آنکه پیشتر یکدیگر را بشناسیم باید نخستین جملات در باب اینکه باهم هیچ دعوایی نداریم می بودند! قدم هایم را سریع تر کردم، پر بودم از هیجان، باید پیش از فرود اولین قطرات اشک از در خارج می شدم.




ساعت هفت صبح؛ اولین روز مدرسه


بعداً یک عکس بهتر و کمتر خوابالوتر اینجا نصب خواهد شد!




اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.