هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

به همین سادگی

از همان ابتدا که جعبه را گشودم توجهت را جلب کرده بودند و پرسیدی: مادر کی روی دستمال ها رو نقاشی کرده و من پاسخ دادم: عزیزم اینها رو کسی نقاشی نکرده، توی کارخونه روشون این گل ها رو چاپ کردن.

موسیقی موتزارت کودکان ـ سی دی خلاقیت و تجسم آزاد ـ به فضای منزلمان آرامش کودکانه ای بخشیده بود و مثل هر روز می خواستی که برای هزارمین بار لوازم شن بازی ات را بشویی و مثل هر روز گفتی: مادر! اینا تو دریا کثیف شدن، می خوام بشورمشون، لطفاً شیر آبو برام باز کن. می دانستم که اسراف شایسته نیست اما چه کنم که من هم به ساعاتی برای انجام امور منزل محتاجم و باید بدانم در آن لحظات جای دخترکم امن است.

به سراغت آمدم تا برای صرف ناهار و آبمیوه ای که برایت مهیا کرده بودم، تو را از ادامه آب بازی ات که یک ساعتی بدان سرگرم بودی باز دارم، لباست را تعویض کنم، لقمه های غذا را در دهانت بگذارم، داستان ببعی داخل بشقاب که زیر پلو گیر کرده بود، هوچهر مهربانی که با خوردن پلوها نجاتش می داد ـ آن دخترکی که دیگر بزرگ شده بود و جیشش را اعلام می کرد و تنها می خوابید و.... ـ را برایت حکایت کنم و به روی خودم نیاورم که در داستان گفته بودم آن دختر بزرگ شده بود و تنها می خوابید و در اتاقت کنار تختت عمود قامتم را بر زمین بگذارم و با تلاش برای به خواب نرفتن، صبور باشم تا خواب، نگاه هوشمندت را که لحظه ای چشمان بسته ام را ترک نمی کرد، در رباید و باز بشتابم به سوی انجام امور منزلم.

با اشتیاق اعلام کردی که دستمال های کاغذی را یکایک شسته ای که تمیز شوند! همگی را شسته بودی، آبرو گرفته بود و لوله بازکن احتیاج داشت و زمین حمام به گنداب بزرگی تبدیل گشته بود. مقداری از دستمال ها را به همراه بیلچه شن بازی ات داخل آکواریوم انداخته بودی، ماهی بینوا که به نظر می آمد بیلچه به کله اش اصابت کرده، گیج و کج زیر آب افتاده و دستمال ها روی آب شناور بودند.

شاید می شد خندید اگر.........


اگر آنهمه افکار گونان ذهن خسته ام را ناجوانمردانه نمی فشردند.

اگر مدام به رزومه ام نمی اندیشیدم که جای سه سال فعالیت روبرویش خالی بود و اگر صورت کارفرما مدام در بر دیدگانم تداعی نمیشد که سه سال بارداری و بچه داری افتخار برایم محسوب نمیشد و اگر متاسفم پاسخ مردانه اش نبود.

اگر به یاد نمی آوردم که تدریس در دانشگاه و دبیرستان برای داشتن کار نیمه وقت کنار وظیفه مادری، آن هم نه خیلی زیاد میان صنعت و نرم افرازها جایگاهی ندارد و مادر شدن مشکل من که نه بهتر از آن نقطه ضعف من کارمند است.

اگر سال هایی را که از لی لی کردن و بازی کردن و مهمانی رفتن و ... محروم مانده بودم برای درس خواندن برای موفق بودن و نه برای زن بودن را به باد فراموشی می سپردم.

اگر افتخار درس خواندن در مدرسه ایکس، دانشگاه ایگرگ، دانشگاه زد و دیگرها زیر خروارها خاک همسرانه و مادرانه و ... مدفون نشده بودند.

اگر آن روزها که خشت های وجودم را روی هم می گذاشتند، آنروزها که مهم ترین ها را در ذهنم برایم تعریف می کردند، کمی هم از مادری می گفتند. آن روزها که کتاب قانون ذهنم را می نوشتند و اصول را می نوشتند و فروع را مادری و همسری را اصل می نوشتند و درس و موفقیت اجتماعی را فرع و نه بالعکس.

اگر هر روز و هر روز و هر روز زمین های منزل به جارو، همه جا به گردگیری احتیاج نداشت و آن کوه ظرف در آشپزخانه آنقدر سریع ایجاد نمی شد و هر روز تخت به مرتب کردن احتیاج نداشت. آن میوه هایی که شسته بودم به آخر نمی رسیدند و باز کشوی محتوی گوشت های داخل فریزر لخت و عور خودنمایی نمی کرد.

اگر آن همه کارهای بی حساب و کتاب منزل که هیچ کس انجامش را نمی دید ایجاد نمی شدند و همان ها که روح پاکیزگی منزلم را کدر می کردند باز تکرار مکررات نبودند.

اگر می توانستم با آرامش پایم را بگذارم روی آنهمه غذای ماهی، خورده های سیب زمینی سرخ شده و ...که دخترکم روزانه زمین را با آنان بذرافشانی می کند و پیش از آنکه به سمت جاروبرقی بشتابم، با آرامش به موسیقی گوش بسپارم و کتابم را بخوانم.

اگر دقایق اضافه ای هم که لابلای کارها می یافتم را تنها به خواندن کتب روانشناسی، وبلاگ های مادران و .... سپری نمی کردم و اینها را لازمه مادر بودن نمی دانستم و آن کتاب "درد" و کتاب "عادت می کنیم" مرا به سوی خود نمی خواندند.

و هزار اگر دیگر که به هزار دلیل یارای نوشتنش را ندارم.


اما امروز من مانده ام با چند تکه کاغذ که در آنان نوشته است اینجانب در دانشگاه درس خوانده ام و اینها هم سندش هستند. اما اگر دقیق تر نگاه کنی این جملات هم برایت روشن می شود:
این شخص یک زن است، یک مادر است، یک زن ایرانی است، یک مادر تحصیل کرده است که قانون و جامعه از او حمایت نمی کنند تا سال های مادرانه اش را با لذت به پایان برساند، تا بتواند با افتخار از سال هایی که برای اهدای فرد جدیدی به جامعه از خود دست بریده بود، سخن بگوید. از روزهایی که که برایش شب به دنبال نداشتند و بیداری حکم نانوشته اش بود. این شخص امروز تنها یک مادر مانده است، مادر خشمگینی که به همین سادگی* دیگر تحصیل کرده نیست و تحصیلاتش را به باد فراموشی سپرده است .


*به همین سادگی: فیلم بسیار زیبایی از آقای رضا میرکریمی که یک روز زندگی یک زن را بسیار زیبا، تیزبینانه و هوشمندانه به تصویر کشیده بود. ممنون آقای میر کریمی.