هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

سفر به جزایر پی پی




از شب قبل با هیجان تور "پی پی آیلندز" را رزرو کردیم و با رغبت حجم متنابهی پول به آن مرد ایرانی که در فرودگاه به استقبالمان آمد پرداختیم.

وسایل مورد نیاز برای یک سفر دریایی را برداشته بودیم و بچه مان را زده بودیم زیر بغلمان تا برویم و در اسکله سوار قایق تندرو شویم و سه ساعت راه بپیماییم و جزایر اطراف پوکت را بازدید کنیم. پیش از آنکه سوار قایق شویم مردی از ما ـ مانند همه مسافران دیگر ـ عکس خانوادگی گرفت و نمی دانم چرا دلم لرزید و گفتم نکند مثل فیلم ها باشد و این آخرین عکسمان باشد؟! به خودم خندیدم و سوار قایق شدم.

راهنمای محترم مردی بود که با ادا و اصول و عشوه فراوان، خودش را "میس جینا"!!!!!! معرفی کرد و با افتخار خودش را "میس تایلند" نامید و برای خودش آرزو کرد که یک مرد سر به راه و خوش تیپ به عنوان شوهرش نصیبش شود و تا حالت تهوعمان به اوج نرسید کوتاه نیامد!




همسفرانمان افرادی بودند از کشورهای مختلف؛ روس، کره ای، عرب و .... . چهار خانواده ایرانی دیگر نیز در قایق حضور داشتند و در مجموع هفت کودک خردسال در بازه بین دو تا شش سال میان مسافران دیده می شد که هوچهر کوچکترینشان بود.

ابتدا به جزیره ای به اسم "کای آیلند" وارد شدیم. جزیره کوچکی بود با تعدادی تخت و چتر و چند دکه که پیراهن نخی، مایو و دیگر احتیاجات مسافران را می فروختند و یک بار که نوشیدنی می فروخت و توریست ها پس از شنا در آبهای گرم به سراغش می رفتند.

دو ساعت آنجا بودیم و شنا کردیم و با "فین* هایی که کرایه کرده بودیم و عینک غواصی که در قایق به ما دادند، رفتیم و ماهی هایی را که آن اطراف شنا می کردند نظاره کردیم و سوار قایق شدیم تا به جزیره دیگر برویم.

جزیره دیگر جزیره " پی پی بزرگ" بود (اسم را حال می کنید؟!) که تعدادی مردم بومی در آن ساکن بودند و یک ناهار مزخرف تایلندی ـ آن هم پس از آنهمه شنا کردن ـ میل کردیم و گشتی در جزیره زدیم و کمی عکس گرفتیم و پای پیاده به سمت قایقمان که به دلیل جذر چندصدمتر در دریا جلو رفته بود، راه افتادیم و لجن نوردی کردیم و سوار قایق شدیم.




جزیره بعدی که باید به دیدنش می رفتیم، جزیره میمون ها بود و "میس جینا " هشدارهای بیشماری داد که روزانه توریست های میمون گزیده داریم و .. ما رفتیم و دو میمون دست آموز بیشتر ندیدیم و با خود اندیشیدیم که آیا این یک روش تایلندی برای جذب توریست نیست؟! برای مثال برای ما مهمترین بخش برای انتخاب این مجموعه جزایر، همین جزیره میمون ها بود و شاید اگر نبود مجموعه جزیره دیگری را برای بازدید برمی گزیدیم.

پس از آن به جزیره " پی پی کوچک" رفتیم و اینجا بود که با دیده شک نگرستیم به آنجا که ناغافل ایستاده بودم. صدمتری جزیره ایستادیم و "میس جینا فرمود که ماهی های آکواریومی بسیار زیبایی در آبهای این جزیره وجود دارند که با عینک های غواصی می توانید تماشایشان کنید. از همان داخل قایق در آب زلال و آبی دریای آندامان، ماهی های رنگارنگ که احاطه مان کرده بدند دیده می شدند. هیجان زده، بدون جلیقه و با اعتماد به نفس و تکیه بر اینکه شنا کردن می دانم به داخل دریا پریدم و با اولین نفس گیری به اشتباهم پی بردم و دانستم آن شنایی که در استخر آموخته ام تنها برای شنا کردن در آب استخر است و شوری آب چنان گلویم را می سوزاند که مرگ را پیش رویم دیدم تا باز گشتم به آنجا که بودم و تا نیم ساعتی سرفه رهایم نمی کرد. اما از زیبایی بی نظیرش بگویم که داخل آکوایوم پریده بودم و ماهی ها به تنم برخورد می کردند و من ترسیده بودم! به ایرانی ها گفتم که آبش شور است و افراد زیادی با جلیقه یا بدون آن به داخل دریا پریدند و می دانستم که برخی از آنان شنا کردن نمی دانند. سراغ میس جینا رفتم و پرسیدم که نجات غریق همراهتان دارید یا خیر و پاسخ منفی اش تنم را لرزاند و دانستم وقتی بدون تحقیق داخل قایق نشسته ایم کمی بی احتیاطی کرده ایم و ما درباره ایمنی تورهای این کشور جهان سومی هیچ نمی دانیم.




همه مسافران سرفه کنان، داخل قایق نشستند و به سمت "جزیره وایکینگ ها" حرکت کردیم. پیاده نشدیم و تنها درباره آثار تاریخی موجود در غارهای این جزیره داستان شنیدیم.




ساعت از چهار گذشته بود که به سمت پوکت حرکت کردیم. میانه راه، رنگ آبی آبها به خاکستری تغییر کرد و توفان را نوید داد. آن روز، روز دومی بود که به پوکت وارد شده بودیم و نمی دانستیم باران سیل آسایی که روز قبل ساعت پنج باریدن گرفته بود یک سنت هرروزه است و وجود چتر در کمد ویلایمان بی حکمت نیست! باران نم نم جایش را با سیلاب جایگزین کرد و قایق در دریای وحشی توفانی بالا و پایین می رفت. گرمای کشنده هوا فروکش کرد سرمای گزنده ای در تنمان نشست.

تی شرتی را که برای فرار از آفتاب سوختگی بیش از حد روی پیراهنم پوشیده بودم، از تن خارج کردم و به هوچهر پوشاندم. صدای توفان اجازه نمی داد تا صدای دخترکم را بشنوم و بدانم چیستند آن جملاتی که می پرسد و زمزمه می کند. از میس جینا با فریاد پرسیدم که چه مدت باید برانیم تا به ساحل برسیم و گفت چهل دقیقه. تازه دانستم کجا نشسته ام! بی سیم نداشت و موبایل تایلندی آنتن نمی داد و موبایل ایرانی ایضاً! هیچ جزیره ای یا کشتی ای آن اطراف مشاهده نمی شد. به اروپاییان داخل قایق خیره شدم و دانستم آنجا نشسته اند چون این کشور را مانند کشور خودشان فرض کرده اند و ما اینجا نشسته ام چون هر بدبختی و مصیبتی را به ایران نسبت می دهیم و هرجایی جز ایران برایمان کامل است و بهشت است و محال است برای چندرقاض (نمی دانم چطور نوشته می شود!) توریست های محترم را با یک قایق به دل دریای توفانی بسپارند!

توفان شدت یافت و پای جان به میان آمد و همدلی بیدار شد. مردهایی (از جمله آقای شیر) که جای بهتری نشسته بودند، جایشان را با زنان و کودکان عوض کردند. مادرها کودکانشان را به آغوش کشیده بودند و خانواده ای بود که دو کودک داشت؛ پسربچه ای حدوداً پنج ساله و دخترکی دوسال و هشت ماهه. پدر و مادر سرگرم دخترک بودند تا از سرما نجاتش دهند و از وحشتی که در نگاه پسرشان موج می زد غافل مانده بودند. یک مرد پنجاه و چند ساله اروپایی پسربچه را در آغوش گرفت. دیگر مرد کره ای حوله اش را به من و هوچهر که از سرما می لرزیدیم بخشید و البته این نیز در زمره توفیقاتی بود که از صدقه سر هوچهر نصیب من هم شد!(مرد کره ای از ابتدا به هوچهر به شدت اظهار ارادت می کرد.)

یکی از زنان میان سال اروپایی تعارف را کنار گذاشت و جلیقه نجاتی را زیر بغل زد. بی تعارف اعلام کرد که وقتی جلیقه ها به تعداد افراد در نظر گرفته نشده او در زمره کسانی است که یکی برتن خواهد کرد. تنها برای خودش جلیقه آورده بود و نه همسرش و همسرش همان بود که با آغوشش به پسربچه ایرانی امنیت را ارمغان داده بود. این زن اروپایی باعث شد تا تصاویر ناخوشایندی در ذهنم نقش ببندد. تصاویری که در آن فضایی حاکم باشد که باید انتخاب کنیم چه کسانی جلیقه ها را بپوشند.

دیگر هیچ جمله ای دلخوش و امیدوارم نمی کرد و ذهنم تمام جملاتی نظیر "الان تمام می شود" و "شوخی است بابا"، "سرکاری است بابا" و ... را پس می زد. جملات مجله ای که در هواپیما مطالعه کرده بودم، در برابر دیدگانم رژه می رفتند؛ جملاتی که در آنها نوشته شده بود، از جاذبه های توریستی جزیره پوکت، جزایر اطرافش می باشند که در فصل هایی که دریا توفانی نیست توریست ها را برای بازدید می برند و جمله توفانی نبودن دریا با درخشندگی خودنمایی می کرد. آقای شیر از من و هوچهر و توفان فیلم می گرفت و من به این می اندیشیدم که هیچ کس جز آن مرد فروشنده تور نمی داند که ما به دریا آمده ایم و این فیلم ها به اعماق دریا خواهند رفت.

چهل دقیقه به پایان رسیده بود و هیچ آثاری از مشاهده خشکی به چشم نمی خورد. مردم حوله هایی را که دورشان پیچانده بودند، می چلاندند و باز در تودرتویش فرو می رفتند. هوچهرک که تا این لحظه ساکت نشسته بود و لجبازی مقتضای سنش را کنار گذاشته بود و زیر حوله باقی مانده بود، شروع به گریستن کرد. مظلومانه و سوزناک می گریست و می گفت: بریم خونه. زنان اطرافم تلاش می کردند تا یک شهربازی بزرگ را برایش شبیه سازی کنند تا ترسش را فرو بنشانند و من ـ مادر هوچهر ـ می دانستم بی فایده است و فریب نخواهد خورد و تنها در سکوت در آغوش فشردمش و غرق بوسه اش کردم. نگاهی به کودکان دیگر انداختم و و تنها وحشت را در نگاه آن دو پسربچه پنج ساله و شش ساله مشاهده کردم و اشک هایم برای دخترکم فروریختند. دخترک دوسال و پنج ماهه ام چه زود سایه مرگ را باز شناخته بود و کودکان بزرگترش چه با آرامش تنها به مادرانشان چسبیده بودند و شاد بودم که آن چنان آب های شور به صورتم پاشیده می شوند که اشک های شورم را هیچ کس از جمله هوچهر نخواهد دید. اشک هایی که بی وقفه با آب دریا می می آمیختند برای دختربچه ای که جسم و روح کوچکش باید بار به آن بزرگی را به دوش می کشید. دخترکم جیش داشت و حاضر نبود روی پایم جیش کند و از تمام کوله پشتی ام و محتویاتش از جمله شورت های پوشکی هوچهر آب چکه می کرد و می دانستم که با آن تکان های شدید چه فشاری را تحمل می کند. آنقدر تکان داشت که اگر از جا بر می خاستیم به دل دریا فرو می رفتیم و نمی توانستم از جایم برخیزم و شرایط بهتری را برایش فراهم کنم.

راستی نمی خواستم سوژه فیلم اپن واتر** سه باشم! کدام کارگردان وحشت دخترک دو سال و پنج ماهه ای از مرگ را به تصویر خواهد کشید!

پس از گذشت یک ساعت که برای هر دقیقه اش بارها به ساعتمان نگاه کردیم، خشکی از دور پیدا شد و همه باهم هورا کشیدیم.

قایق های کوچک زیادی را حامل زنان مردان اروپایی در دریا دیده بودم که دیگر به چشم نمی خوردند. قایق ها را آخرین بار در مجاورت جزیره پی پی کوچک دیده بودم؛ همان جزیره ای که جینا گفت خالی از سکنه و مملو از حیوانات درنده است. ترجیح دادم دیگر به آنچه رخ داده بود نیندیشم.




وقتی به ویلایمان رسیدیم، دوش آب گرم گرفتیم و زیر پتوی گرم تخت، سه نفره یکدیگر را در آغوش فشردیم و بیش از پیش از حضورمان و گرمای سه نفره مان لذت بردیم و شکر گفتیم خالق هستی را برای بازهم داشتنش.

از آن پس وقتی در فروشگاه ها قدم می زدم، به بخش لوازم ورزشی که می رسیدم، به کوله پشتی های ضدآب، کاپشن های ضدآب تاشو و دیگر اسبابی که اگر آن روز می داشتم به دادم می رسیدند، با دقت نگاه می کردم.

میان گیرودار توفان، وقتی برای نبود بی سیم و دیگر امکانات غر می زدم، آقای شیر گفت: عزیزم اومدی جزیره "پی پی" چی انتظاری داری! پی پی همینه دیگه! حالا جزیره "جیمز باند" می رفتی یه چیزی! و این تنها جایی بود که نتوانستم نخندم!


پانوشت: توصیه می کنم نوشته های این یکی وبلاگ را هم بخوانید. به دلیل پایین بودن سرعت اینترنت، کامنت دان عظیم الجثه اینجا به سختی لود می شود و امکان کامنت گذاشتن در این وبلاگ کمی دشوار است. این را نوشتم برای خوانندگان عزیزی که می پرسند چرا نمی شود اینجا کامنت گذاشت و یا ایمیل می زنند که کجا باید کامنت بگذارند. وبلاگ پرشین بلاگ که زحمتم را ناخواسته بیشتر کرده بدین منظور ایجاد شده است.


*پاپوش های غواصی

**Open water:
فیلمی بر اساس یک داستان واقعی که یک زن و شوهر آمریکایی به برزیل می روند و هنگامی که برای غواصی به دریا می روند، بر اثر یک اشتباه تنها این دو نفر را میان آبها جا می گذارند و ... .



,