هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

زندگی اَکشِن می شود!




باز هم یکی از همان غیبت های صغرا بر سر وبلاگمان سایه افکند. این بار مشغله های دنیای حقیقی رنگ و بوی دیگری داشت؛ رنگ غم، رنگ ناله های خاموش مادرانه، رنگ همدلی همسرانه و در آخر رنگ آرامش پایان طوفان.
هرگز آن پنج شنبهَ کذایی را از یاد نخواهم برد. همان روز که آقای شیر برای یک سفر کاری عازم دوبی شد و قرار بود همان شب با پرواز ساعت نه به آغوشمان باز گردد. از صبح چشم انتظار تلفنش بودم تا خبر رسیدنش به دوبی را بشنوم و تا نُه شب ناکام ماندم. قرار بود سیم کارت دوبی اش را فعال کند که به نظر می رسید این نیز انجام نشده بود. شب قبلش هوچهر به دلیل نامعلومی بی تابی می کرد و تا دیر وقت بیدار مانده بودیم و نتیجتاً صبح خواب ماندیم و آقای شیر به سختی به پروازش رسید و سیم کارت همراه اولش را جا گذاشت. آن پنج شنبه کذایی از غیبت آقای شیر استفاده کردم و برای شنبه آینده تدارک می دیدم تا آقای شیرم را که تولدش بود غافلگیر کنم. به ستاره فارس رفتم تا آخرین قسمت های هدیه تولد را تهیه کنم، کیک سفارش دهم، در رستوران لوتوس میز رزرو کنم. با مسوول رستوران صحبت کردم تا کیک و هدایا را آن طور که می خواستم بر سر میز بیاورند. چقدر تشنه دیدن آن لبخند حاکی از رضایت و شادمانی بر لبان آقای شیرم بودم. خیابان ها به شدت شلوغ بود. حسابی در ترافیک گیر کرده بودیم. هوچهرم را که از صبح ناخوش به نظر می رسید به دندان کشیده بودم و آواره خیابان ها کرده بودم. مدام بی تابی می کرد، نمی خواست در صندلی اش بنشیند، می خواست او را در آغوش بگیرم، جایی برای پارک کردن نبود.
به سختی و با تحمل ناله های هوچهر که هرگز باور نمی کردم دلیلشان مریض بودنش باشد به منزل رسیدیم. موبایلم را چک کردم. چند میس کال با کُد دوبی دیده می شد. چه حیف که باز ناکام ماندم. صدای زنگش را نشنیده بودم. هوچهر توی آسانسور حالش به هم خورد. از صبح هم کمی بیرون روی داشت. ساعت نُه شده بود. خدا را شکر، حتماً آقای شیر در هواپیما بود و می آمد و با هم هوچهرمان را به بیمارستان می رساندیم. هوچهر مدام بدتر می شد، برای رسیدن آقای شیر لحظه شماری می کردم، موبایلم زنگ می زد، هوچهر باز هم داشت بالا می آورد.......باز هم شماره ای با کد دوبی... آقای شیر بود، از پرواز جا مانده بود و تا فردا ظهر نمی آمد، زدم زیر گریه و به او گفتم که هوچهرم بیمار است، خدا می داند چه بر سر آقای شیر آوردم . چه بی موقع ظرفیتم تمام شده بود. از یاد برده بودم که مادر بودن و همسر بودن بیش از اینها جنبه می خواهد! خودم را جمع و جور کردم. باید مرهم می بودم.
راننده تاکسی ای که آقای شیر را در دوبی به فرودگاه می رساند، پیش از آنکه آقای شیر بسته هایش را که حاوی هدایایی برای من و هوچهر و تمام مدارک کاری اش بود، از ماشین پیاده کند، راه افتاده بود. تنها غذاهای کمکی ای که برای هوچهر خریده بود در دستش باقی مانده بود. به دنبال تاکسی دویده بود، غذاهای کمکی از دستش رها شده و همگی شکسته بودند، تاکسی دیگری گرفته بود تا تاکسی قبلی را بیابد، در ترافیک گیر کرده بود، به آن تاکسی نرسیده بود، همه چیز از دست رفته و از پرواز هم جامانده بود. تلفنی نبود تا با همسر نگرانش تماس بگیرد و نیامدنش را اطلاع دهد. در آخر با موبایل یک ایرانی ساکن دوبی که دلش به رحم آمده بود با من تماس گرفت! آن هم از تماس که با خبر بیماری هوچهر و گریه های یک مادر تنها در غربت و کودک مریضش به پایان رسیده بود!
دو روزی بود که گوشی جدیدی خریداری کرده بودم چون گوشی قبلی فوت کرده بود. آن قدر هوچهر نازنین گوشی بینوا را به زمین کوبید تا جان به جان آفرین تسلیم کرد و هر چه تلاش کردم تا روشنش کنم و دفترچه تلفنم را استخراج کنم، موفق نشدم. باید هوچهر را به بیمارستان می رساندم. شماره ای هم از کسی نداشتم.
به بیمارستان رسیدم. چقدر شلوغ بود. من و مادران روستایی کنار هم نشسته بودیم. همه کودکان بدحال تر از هوچهر بودند و هیچ کس اجازه نمی داد تا هوچهرم را زودتر به دکتر نشان دهم. باید می نشستم و با صبوری آن انتظار طاقت فرسا را به جان می خریدم. والدین نگران تنگاتنگ کنار یکدیگر نشسته بودند و هر یک حاضر بودند برای بهبودی هرچه زودتر فرزندشان دیگران را پاره پاره کنند.
چه پایان ناپذیر بود آن شب؛ بیمارستان دولتی مملو از فقیر و غنی و روستایی و شهری و پزشکانی که مرگ و تولد برایشان همپایه بود، هوچهر نازنینی که با سپری شدن لحظات بی رمق تر می شد و با آهنگ صدایم تنها کمی چشمان زیبایش را می گشود. آقای شیر با تنها باقیمانده پولهایش کارت تلفن خریداری کرده بود و هر نیم ساعت یک بار می خواست خبر امیدوار کننده ای در راستای بهبودی کودکش بشنود و شب سختی را در فرودگاه سپری می کرد.
و من تنها باید در آن باران با کودکی بیمار برای انجام مراحل اداری ویزیت بیمار از سالنی به سالن دیگر می رفتم، برای ملاقات پزشک کشیک با دیگران می جنگیدم و ............... .
ساعت چهار صبح به منزل مراجعت کردم. هوچهر تنها کمی بهتر شده بود. بالاخره آقای شیر آمد. چقدر به آغوشش نیاز داشتم. باز آن شب هوچهر را به بیمارستان رساندیم. تا ساعت دو نیمه شب در بیمارستان ماندیم.
هوچهر به ا س ه ا ل و ا س ت ف ر ا غ ویروسی دچار شده بود و پزشک کودن بیمارستان دولتی هیچ کاری برای آن بچه مریض انجام نداد. ساعت پنج صبح (شنبه هجدهم آبان ماه و روز تولد آقای شیر) مجدداً آقای شیر باید برای یک ماموریت یک روزه به تهران پرواز می کرد و هفت شب مراجعت می نمود که به خاطر هوچهر ساعت سه بعداز ظهر برگشت. به پزشک هوچهر مراجعه کردیم، فوراً نازنینم را بستری کرد و می گفت باید از همان ابتدا بستری می شد.
روز تولد آقای شیر را که آن همه برایش برنامه ریزی کرده بودم در بیمارستان سپری کردیم. چنان پریشان بودم که تا عصر آن روز حتی به خاطر نیاوردم که به آقای شیر بگویم تولدت مبارک! هیچ کس به خاطر نمی آورد. تنها نوه دو خانواده به شدت بیمار بود.
یک ماه پیش از این برای دوشنبه بلیط کیش گرفته بودیم. اما هنوز نمی دانستیم باید چه کنیم. پزشک هوچهر گفته بود که یک شنبه به ما خواهد گفت که می توانیم به سفر برویم یا خیر. تا صبح یک شنبه سی و شش ساعت بود که دخترکم هیچ چیز نتوانسته بود بخورد. طفلکم برای آب و شیر و غذا له له می زد اما هنوز از گلویش پایین نرفته، همه را بر می گرداند. از شنبه شب هم که بستری شد، خوردن هر چیزی برایش قدغن شده بود. حتی با دیدن سرُم هم گریه می کرد و آب می خواست. از غصه کودکم خودم هم هیچ نمی خوردم و به خاطر نداشتم آخرین باری که به خواب رفته بودم چه زمانی بود. هرچند با وجود مراقبت های ویژه بیمارستان میزان استرس تا حد زیادی کاهش پیدا می کند اما در فضای بیمارستان آسایشی وجود ندارد. صبح یک شنبه معده اش کمی فرنی را تحمل کرد اما مجدداً شیر را برگرداند. آرزو داشتم یک بار دیگر ببینم که هوچهرم راه می رود و حرف می زند. آن کودکی که باید مدام دنبالش راه می رفتم تا به خود یا اسباب و اثاثیه آسیبی نرساند، بی رمق روی تخت افتاده بود. می بوسیدمش و می گفتم :"هوچهرم یه بار دیگه بگو "توتو" "اما هیچ صدایی از آن دهان کوچک خارج نمی شد.



یک شنبه عصر پزشک برای معاینه اش آمد. هیچ امیدی نداشتم به اینکه او را مرخص کنند چون هنوز هم معده اش به آسانی غذا قبول نمی کرد. اما پزشک معالجش دستور مرخصی داد. حتی اجازه مسافرت را هم صادر کرد! حسابی گیج شده بودم. حال عمومی هم اتاقی هوچهر به مراتب بهتر بود اما او را مرخص نکرد. به دکتر شک کردم و شروع به تحقیق و تفحص راجع به پزشک کردم. نظر عمومی بیمارانش و پرستاران این بود که فرد محتاط و وسواسی است و به آسانی اجازه مرخصی نمی دهد. با خوشحالی به خانه مراجعت کردیم. روز دوشنبه صبح هوچهر مجدداً همان شرایط چند روز گذشته را پیدا کرد. از آقای شیر خواستم بلیط ها را کنسل کند. کنسلی ای وجود نداشت. پروازها چارتر بود. ساعت شش و نیم عصر پروازمان بود و من تا ساعت چهار و نیم هنوز نمی دانستم که می روم یا نه! آن روز پرستار هوچهر را به کمک طلبیده بودم. با صبر و حوصله با سرنگ به هوچهر اُ آر اِس می خوراند. بارها و بارها این کار را انجام داده بودم. اما همه را بر می گرداند. با ناباوری دیدم که هوچهر دیگر بالا نیاورد و از جایش بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. کمی تلو تلو می خورد اما زبانش هم باز شده بود و توتو می گفت بّ بّعی اش را می خواست و ... . به آقای شیر تلفن کردم و گفتم که به سفر خواهیم رفت. با کمک پرستار چمدان ها را بستیم و کوله پشتی محتوی لوازم احتمالی مورد نیاز داخل هواپیما را آماده کردیم و منتظر آقای شیر شدم. حتی به آژانس تلفن کرده بودم. آقای شیر ساعت پنج و نیم به منزل رسید. از آنجایی که هنوز لحظات اکشن به آخر نرسیده بود، دردسر ها همچنان ادامه داشت! تاکسی تلفنی به جای ساعت پنج و نیم ساعت ده دقیقه به شش آمد. ساعت شش و نیم پرواز بود و ما شش و بیست دقیقه به فرودگاه رسیدیم! با اجازه خلبان مجوز سوار شدن گرفتیم. از آقای شیر خواستم زنجیر پستانک هوچهر را از داخل کوله پشتی به من بدهد. آقای شیر گفت مگر تو کوله با خودت آورده بودی؟! احساس کردم دنیا را بر سرم کوبیده اند. همه دردسرهای پیش آمده یک طرف، از دست رفتن کوله حاوی لوازم مورد نیاز هوچهر مانند اُ آر اس، پوشک، شیر خشک، همچنین کیف پولم که تمام مدارک شناسایی ام را در آن قرار داده بودم، یک طرف دیگر. آقای شیر آن را روی دستگاهی که وسایل از روی آن عبور می کرد جا گذاشته بود. گفتند با پرواز بعدی که شش و نیم صبح فردا بود به دستمان می رسانندش. کلی خواهش کردم و گفتم فرزندم بیمار است و خلاصه فردین وجود ماموران حراست را بیدار کردم و کوله پشتی راچند لحظه قبل از پرواز در هواپیما به دستمان رساندند و به سمت آرامش پس از طوفان پرواز کردیم.
خیلی نگران بودم که هوچهر حرکت ماشین را تا رسیدن به فرودگاه، فشار پرواز و مجدداً رسیدن تا هتل را تاب بیاورد. تا فرودگاه که به خیر گذشته بود اما در هواپیما شروع به گریه و بی قراری کرد و آب می خواست. کمی اُ آر اس به او دادیم. باز هم می خواست. می ترسیدم معده اش تحمل اینهمه نیاز او را نداشته باشد اما نزدیک به یک و نیم لیوان اُ آر اِس نوشید ونه تنها برنگرداند بلکه ناگهان حال عمومی اش بهتر شد. در کیش کم کم حالش رو به بهبودی رفت و بعد از دو روز بهبودی کامل حاصل شد.
پس از پنج روز که بازگشتیم و در منزل بقایای بیماری هوچهر را می یافتم دگرگون می شدم و نمی دانستم آن روزهای سخت را چطور سپری کردم.
آن کابوس ترسناک به پایان رسید و روزهای آرامش بخش جزیره زیبای کیش مرهمی بود بر زخم های حاصل از آن روزهای سخت.
زخم ها درمان شد اما جای آن برای همیشه باقی ماند تا آنها را ببینم و یادم باشد همیشه دلم برای شیطنت های کودکانه هوچهرم تنگ می شود و من عاشق آن کودک سلامتم که ظرف هایم را می شکند. همان کودک نازنینی که به واسطه اش تمام روز باید بشویم و بسابم و بروبم و هرگز رنگ تمیزی نبینم.


این هم چند تا از عکس های تولد که قولش را داده بودم:







عکس زیادی از سفر کیش ندارم چون شارژر باتری دوربین را جا گذاشتم.
هتل ارم کیش، طبقه هشتم، موقع صرف صبحانه:




پانوشت:
با عرض پوزش از خوانندگان عزیز که مطلب طولانی شد. نوشتم برای خودم، این مطلب را ریز به ریز به یادگار می خواهم.
همسایه های وبلاگی عزیز روزهاست که مجالی برای سر زدن به کلبه های زیبایتان دست نداده. امیدوارم زودتر زندگی به روال معمولش باز گردد و مثل همیشه مهمانتان باشم.