هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

عادت می کنیم*

لیوان خالی به دست از آفیس بیرون می روم تا پرش کنم از قهوه برای مقابله با همه کسر خواب ها و خستگی هایم. دو زن را می بینم که در کوریدور راه می روند. یکی مسوول اچ آر است و دیگری به ظاهر نیروی جدید الاستخدام. مسوول اچ آر دارد بخش های مختلف شرکت را به او نشان می دهد . بانوی جوان یک دامن گشاد راحت پوشیده با یک تی شرت قرمز. در صندل های قهوه ای راحتش پاهای بی جوراب سفیدش توجهم را به خود جلب می کنند.
 
و من خودم را می بینیم که در گذشته ای نه چندان دور به همراه کلی** ـ همان مسوول اچ آر ـ همین کوریدور را طی می کردیم. اما تنها جای آشپزخانه و دستشویی و دستگاه کپی نبود که باید می آموختم. باید تمرکز می کردم تا متوجه تمام جملات کلی بشوم و چیزی از قلم نیفتد. وقتی کلی گفت یکی از مزایای این شرکت این است که درس کد*** ندارد، من فرض کردم که اجازه دارم کت و دامن و کت و شلوار نپوشم. من با معدود ایرانی های مقیم اینجا که می شناختم تماس گرفتم و پرسیدم چه باید بپوشم. من زمان زیادی را صرف پیدا کردن دو شلوار پارچه ای و دو پیراهن هماهنگ با دو شلوار و دو کفش مناسب نمودم. من فروشگاه ها را نمی شناختم. 
وقتی تبدیل به کارمند رسمی شرکت شدم، هیچ نمی دانستم. مسن ها که صحبت می کردند، متوجه نمی شدم. نیمی از هر کلمه در گلویشان جا می ماند و من توانایی حدس زدنش را نداشتم.
من قهوه نوشیدن بلد نبودم! وقتی نخستین فردی که در برابرم قهوه ریخت، ابتدا کریم ها را در لیوان ریخت بعد قهوه را تصور کردم آدابش همین است. من نیز ابتدا کریم ها را خالی می کردم، بعد قهوه می ریختم. مدت ها طول کشید تا متوجه شدم آن عادت فردی همکار محترم بود.
مطالبی که در دانشگاه خوانده بودم، دیگر کاربردی نداشتند. تکنولوژی ها تغییر کرده بودند، گو آنکه اساساً مطالب آموزش داده شده در بهترین دانشگاه ایران فرسنگها از تکنولوژی روز فاصله داشت. وقتی رییسم می گفت کار را باید این طور انجام بدهی یا آنطور تنها کار نبود که باید می آموختم. باید تمرکزم را هنگام توجه به صحبت هایش از دست نمی دادم و نافهمیده ها را حدس می زدم. چون روان صحبت می کردم، کسی تصور نمی کرد که روان نمی شنوم. که بسیاری از کلمات را نمی دانم. یکبار خودم را نجات دادم، تمام انرژیم را جمع کردم و گفتم من متوجه نشدم. یعنی بخش شنیداری زبانم لنگ می زند. یعنی تنها سه ماه است آمده ام به این دنیای جدید و اینگونه نجات پیدا کردم. چرا اینهمه بر خورد سخت گرفته بودم؟! جامعه من برخودسختگیری را در من نهادینه کرده بود. 
من وارد یک دانشگاه با کلاس های شبانه روزی شده بودم. روزها در هر دقیقه می آموختم و می آموختم و شب ها در خواب  آموخته ها را مرتب می کردم و در جای مناسب قرار می دادم.
وقتی می خواستم از سر کار به منزل باز گردم، با اضطراب جی پی اسم را روشن می کردم. اگر جی پی اس برای دقایقی قطع می شد، من نیز اتومبیلم را متوقف می کردم و کناری می ایستادم تا جی پی اس به راه راست هدایت شود.
اینجا دنیای دیگری بود. آیا به واقع ما با این مردمان روی یک کره خاکی زندگی می کردیم؟
 تعریف اینترنت متفاوت بود. اینترنت، جامعه شان را به مرحله دیگری از تمدن و تکنولوژی ارتقاء داده بود. دیگر سوال پرسیدن، آدرس پرسیدن و امثالهم در جامعه آمریکایی بی معنا  شده بود. جواب هر سوال آنلاین پیدا می شد، سوال پرسیدن تنها بلاهت فرد پرسشگر را به نمایش می گذاشت. چند بار بلاهتم را در برابر پیرزنان، به نمایش گذاشتم. برای مثال وقتی پرسیدم کدام مدارس در زون این مجموعه آپارتمان هستند، جواب شنیدم اگر به آدرس وبسایتمان مراجعه کنی، تمام اطلاعات مورد نظرت را پیدا خواهی کرد و این شرمندگی بزرگی بود که یک بانوی پیر به من جوان پرمدعا این نکته را یادآور شود. حتی لازم نبود برای داشتن آن اطلاعات تا منزل صبر می کردم. همه را بر روی تلفن همراهم به آسانی و با سرعت می یافتم.
اسمارت فون اینجا تعریف دیگری داشت. اپلیکیشن های متعدد روی گوشی را هر روز و هر روز و هر روز باید مورد استفاده قرار می دادم و به آنها اضافه می کردم. باید آنها را مورد استفاده قرار می دادم تا آسانتر بدوم. باید می دویدم تا خودم را می رساندم به سرعت زندگی اینجا.
 
من اشتباه زیاد کردم اما جامعه از من در برابر اشتباهاتم حمایت کرد. 
 
قوری های قهوه خالی هستند. نوعی از قهوه را که بیشتر دوست دارم انتخاب می کنم. چهار دقیقه طول می کشد تا قوری قهوه پر شود. به دستشویی می روم. در آینه با خودم روبرو می شوم. یک پیراهن سبز راحت پوشیده ام. خودم را رها کرده ام. دیگر معذب و سیخ سیخ راه نمی روم. کش موهایم را باز می کنم. موهایم زیاد مرتب نیستند اما دیگر نگران قضاوت دیگران نیستم. مهم این است که سرم از آن کش سفت درد گرفته و نباید درد داشته باشد.
با موهای نه چندان مرتب از دستشویی خارج می شوم. لیوان قهوه ام را پر می کنم. در راه چند قلپ می نوشم. با بانوی تازه وارد و کلی روبرو می شوم. به هم لبخند می زنیم. می گویم ولکام****. من همه آنان را که هنگام ورودم  ولکام گفتند و آن دیگران را که بی اعتنا رد شدند به خاطر می آورم و انتخاب می کنم که در گروه خوش آمدگویان باشم.
 
*نام کتابی از زویا پیرزاد
 
**Kelly
***dress code
****welcome
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.