هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

گاهی بی خیال بودن یعنی بدون خیال بودن

هوچهر می پرسد: میشه این انگشتر شما مال من باشه؟
می گویم: برش دار.
یادم نیست چه کسی انگشتر را به من داده، یک انگشتر تیتانیوم با نگین سبز است که کمی هم سیاه شده. نمی دانم چند سال است قاطی  تمام لوازمم با من اینطرف و آنطرف سفر کرده.
انگشتر را بر می دارد، شمع استوانه ای داخل حمام را برمی دارد، یک عود در شمع فرو می کند، انگشتر را از چوب رد می کند، می رود در خیال خودش. درحالیکه سرگرم آماده شدن بودم تا برویم قاطی شلوغی زندگیمان، گوش سپرده بودم به صدای آرام دخترک. غرق بود در دنیای خودش، در بازیش و در خیالش.
یادم هست که یک زمانی سه سالگیم را به یاد می آوردم. امروز به یاد نمی آورم. به گمانم حافظه ام بازه زمانی مشخصی را به خاطر می سپارد. مثلاً سی سال، بیست و نه سال، تخمین دقیقی ندارم. در هر حال، دخترک دو ساله و سه ساله که بود، من دوسالگی و سه سالگیم را به یاد نمی آوردم، تا کودکیم و کودکیش را مقایسه کنم. اما پنج سالگیم را خوب به یاد می آورم و اینگونه خودم را در هوچهر می یابم و آنها که من نیستند را می جویم در تمامی ژن هایی که می شناسم.  منهم همین گونه بازی ها را برای خود می ساختم. من هم خیال می کردم. 
نمی دانم کجا اما خیالم بیمار شد. من خیالات هفده سالگیم را خوب به یاد می آورم. به یاد می آورم که غایت خیالم قبول شدن در یک رشته فنی در دانشگاه بود. بخش هیجان انگیز تصوراتم، همکلاس شدن با پسرهای خوش تیپ و جنتلمن بود. خیالم به هیجان می آمد و دیگر پا از این فراتر نمی گذاشت. من در خیالم با کسی دوست نمی شدم، با کسی ازدواج نمی کردم. خیالم را ترسانده بودند.  پا گذاشتن خیال در منطقه ممنوعه را قدغن کرده بودند. خیال من همه قوانین را بی چون و چرا پذیرفته بود. 
من در خیالم تفاوتی میان رشته های متعدد فنی نمی دیدم. من شغل ها را نمی دیدم. من اصلاً به آینده فکر نمی کردم. تنها نمی خواستم دبیر باشم اما تصویری نداشتم از آنچه می خواستم باشم. آدم بی خیال کور است. آدم کور ـ آن هم کوری که به کوریش واقف نیست ـ به آسانی در چاه می افتد. یا به هر مقصد ناشناخته ای می رسد. اما آدم بی خیال در واقع کور نیست چشمانش را بسته. چشمانش زمانی باز می شوند که  روحش یا جسمش با درد عجین شوند، وقتی خنجری بزنند بر جسمش یا روحش.
من خیالات بیست سالگیم را خوب به یاد می آورم. من در خیالم با مردی ازدواج می کردم. من در خیالم سن ازدواج را بیست سالگی می دیدم. من به عشق ابدی معتقد بودم. نهایت بیست و  دوسالگی. من در خیالم با هر مردی می توانستم بسازم. وظیفه من ساختن مرد بود اصلاً. من در خیالم اصلاً شرط و شروط نمی دیدم، پول نمی دیدم، مشکلات روانی پایدار نمی دیدم. من در خیالم انسان های بدون تغییر تا پایان عمر نمی دیدم. من هیچ نمی دیدم. من در خیالم حتی س*کس با همسر نمی دیدم. من هیچ نمی دیدم. من با چشمان بسته به آغوش زندگی رفتم.
من نمی دانستم خیالم تنها مال است مال من. قلمرو من است، قلمرو من. نمی دانستم خیالم ممنوع ندارد، تنها بازشناسی خیال از حقیقت کار من است. باید بدانم که خیال برای کشف است. برای فرضیه ساختن. فرضیه هایی که الزاماً راه به دنیای واقعی ندارند. می شود در دنیای خیال یک فرضیه ساخت، بعد نابودش کرد. می شود یک زن خانه دار با نقش ضعیفه خانواده و والده آقا مصطفی که هرگز لذت ارضا* شدن را تجربه نکرده در خیالش با مرد دیگر ب*خوابد و پر شود از لذت ار*ضا. بعد رخت هایش را بپوشد و باز گردد در نقش ضعیفه حقیقیش و در دنیای حقیقی تا زمان مرگ در آن نقش حقیقی تلخ باقی بماند. 
من بارها در چاه افتادم. من بارها از مسیر زندگی جا ماندم. من آثار خیلی از آن بی خیالی ها را هرگز نتوانستم و نخواهم توانست از زندگیم و سرنوشتم بزدایم. زمان به عقب باز نمی گردد و کائنات ساکن نمی شوند و منتظر نمی مانند.
دخترک حلقه را از دور عود درآورد و پرسید: مادر میشه بقیه انگشتراتم بدی به من؟
گفتم: نه، دیگه باید بریم مدرست دیر شد.
هوچهر می توانست مابقی تصوراتش را به گونه ای دیگر در مسیر بسازد. بی همه دیگر انگشتران مادرش. باید تصوراتش خودشان را با شرایط موجود تطبیق می دادند.
دستانم پر بود از نخ هایی که بسته بودم دور انگشتانم. نخ های یاد آوری که یادم باشد برای هوچهر چنین کنم و چنان کنم.
نخ امروز این بود: یادم باشد خیالش را آزاد آزاد بگذارم. یادم باشد به خیالش جهت بدهم و آن را به چالش بکشم. خیالش را هل بدهم آن دورترها. اصلاً خیالش را آنگونه بسازم که خود پرواز کند به همه آنسوها؛ خیالی که تمایل داشت به پرواز کردن و دوردست رفتن. یادم باشد به او بگویم یادش باشد خیالش قلمرو هیچ کس نیست جز خودش؛ نه قلمرو من، نه عاشقش، نه شیطان، نه هیچ کس دیگر. یادش باشد در خیالش معلم بشود، یک معلم که مادر است و دو فرزند دارد. در خیالش دکتر و هنرمند و نویسنده و کارگر فروشگاه زنجیره ای و ...بشود. یکبار شخصیتی که مادر نیست، بار دیگر شخصیتی که مادر است. همه احتمالات را خیال کند. تا آخر تمامشان برود. بعد تمام فرضیه ها را کنار هم بچیند و ببیند بر اساس کدامشان می خواهد دنیای حقیقی را بسازد.
من آن روزها خیال نکردم. اصلاً نمی دانستم یک زمانی  یک ژئوفیزیست می شوم در آمریکا که یک دختر پنج ساله موفرفری دارد. من یکی از همه احتمالاتی را که می شد من باشم انتخاب نکردم. من با یک اتفاق در این نقش افتادم.
دنیای موسیقی را هرگز تجربه نکردم و این روزها کنار هوچهر تجربه می کنم. تنها تجربه من از دنیای موسیقی، آن ارگ کاسیوی چهار اکتاوه بود که ساکن کمدهای بالای منزل مادرم شد. فراموشش کرده بودم. وقتی لوازمم را حراج زده بودم در جمعه بازار همشهری، یک آقایی تلفن زد و پرسید در لوازمتان ارگ ندارید؟ من یاد ارگی افتادم که پر بود از دنیای موسیقی ای که من هرگز تجربه اش نکردم. ارگ را به آن آقا دادم به مبلغ بیست هزار تومان.
سوار ماشین می شویم، رادیو را خاموش می کنم تا صدای تخیلات دخترک را بشونم. من پنج ساله بودم در دنیای خیال انگیزم، من پانزده ساله می شدم و در خیالم پسران پانزده شانزده ساله را در آغوش می گرفتم. من در خیال پانزده ساله ام عشق ابدی را تجربه می کردم. من بیست ساله می شدم با تخیلات پخته تر. با بیست سال تجربه خیال پردازی و بازیگوشی در دنیای فانتزی. در بیست سالگی عشق ابدی حتی به دنیای خیالم هم راه پیدا نمی کرد. من سی ساله می شدم. من پنجاه ساله می شدم. من و دنیای تخیلام همسن و سال بودیم.
اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.