هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

دست کم یک جوراب پر برای صدایی که خاموش نمی شود

هوچهر را ازمدرسه گرفتم و به دندان کشیدم و باهم رفتیم برای خرید از فروشگاه مدیترانه ای.
از صبح خیال داشتم هوم سیک شدنم بابت نزدیک شدن عید را انکار کنم اما داخل فروشگاه بیش از هر جای دیگری بوی عید می داد. هفت سین هم داشت. هوچهر هفت سین را دید، پابلندی می کرد تا بهتر ببیند. 
در راه، عید و همه فامیل آمده بودند روبرویم. می خواستم تمرکز کنم روی خوبی های موجود، روی زندگی آمریکایی که نمی گذارد آب توی دل آدم تکان بخورد، ماشین های راحت و قوانین حمایتگرانه که نمی گذارند هیچ کس دست از پا خطا کند. کسی در پارکینگت جای ماشینت پارک نمی کند، نه اینکه اینها مردم شریف تری هستند... نه.. چون یک شرکت هایی هستند که زنگ می زنید می آیند ماشین خاطی را می برند و بعد هم نامه می فرستند برای ماشین گم کرده، که بیایید به فلان آدرس سیصد دلار تقدیم کنید تا ماشین را تحویل بگیرید و باز یاد تمام مجادلاتمان با همسایگان بی ادبمان در ایران افتادم که عشقشان می کشید در پارکینگ خوش دست ما پارک کنند و ما یا باید گذشت می کردیم و دم نمی زدیم یا جنگ، حق آدمیزاد هیچ کجا یافت نمی شد. دسته دسته سیاهی نازنین موها در راه نزاع های بی جهت یا گذشت های اجباری سفید می شدند.
نه اما همه پارکینگ گشاد و انحصاری بوی عید را کمتر نمی کرد.
با هوچهر مثل هربار لذت بردیم از نان های تازه ای که روی تسمه سوار بودند و از پشت بام به داخل مغازه می رسیدند. یک بسته نان عربی تازه برداشتیم.
هوچهر همه خریدها را گشاد گشاد روی ریل صندوق دار چید و اجازه نداد من دست بزنم و آنقدر گشاد لوازم را چید که صف کش آمد و جا برای خریدهای نفر بعد نماند و چه خوب که اینجا فرشته های کوچک را همه دوست دارند و کسی رویش را برایشان ترش نمی کند اما باز بوی عید را سبک نمی کرد.
به خانه رسیدیم، هوچهر خواب رفته بود. اول اسباب اثاثه مان را آوردم؛ کیف ناهار خودم و دخترک و لب تاپم و کیف دستیم و لباس های از خشک شویی برگشته و البته داروهایم که از داروخانه گرفته بودم. بعد صندوق را خالی کردم، بعد دخترک خواب را بغل کردم، نیمه راه گفت، بذارم زمین. باد سردی می وزید و کودک خواب و بیدار می لرزید. درب ماشین باز بود، آقای شیر ماموریت بود، بوی عید می آمد وهمه مزایای امریکایی برای زایل کردن بوی عید کافی نبودند.
با دخترک بدون عوض کردن لباسمان رفتیم زیر پتو، ناله می کرد، سردش بود، سرما خورده بود، گرسنه و خسته بود. اما روز خوبی گذرانده بود. امروز اسپرینگ برک* شروع شده بود و بچه ها آموزش نداشتند و امروز روز کریزی ساکسشان** بود و هرکس باید به مسخره ترین شکلی که می توانست  جوراب می پوشید؛ لنگه به لنگه، سوراخ و ... .  
هوچهر گفت: هوی کریم*** می خوام با مربای توت فرنگی و نون. نانش عربی بود، هوی کریمش آمریکایی و مربا ظاهراً کانادایی اما مجموعه یک مزه ای شبیه سرشیر و مربای خودمان را می داد. دخترک هم تمام مزه های ایرانی را ترجیح می دهد، او هم دنبال بوی عید می گردد، وقتی در خیابان ایرانی ببینیم مجبورمان می کند که جلو برویم، سلام کنیم و فارسی حرف بزنیم و او با خجالت ریز می خندد و از ته دل شاد می شود.
می خواستم برای شام کمی ژامبون اسلامی بخورم به یاد کالباس های ایران ، اما دستم به نرمی نان تازه خورد و بویش در مشامم پیچید، زیر زانوهایم سست شدند و کابوس کالری دود شد رفت هوا و من هم خودم را غرق کردم در خاطره سرشیر و مربا، سرشیر و مرباهایی که همه عیدها در دزفول خورده بودم، همراه با فرنی پر از خاطرات کودکیم و شیربرنج بی نظیرش.
باز آن سوالی که هر روز رویش خاک می ریختم آمده بود بالا. راستی ارزشش را داشت؟ این سوال را هر روز دفن می کنم و بعضی روزها از زیر خروارها خاک می جهد بیرون و بسته به احساس آن روزم جواب سوال را متفاوت می دهم. یک روز جوابش این است: معلومه که ارزششو داشت، ببین پیشرفت بچه رو، ببین کارتو، ببین زندگیتو و روز دیگر یادم می آید که ناکام ترین انسان ها افرادی هستند که خودشان را برای بچه شان فنا می کنند ؛ کاری که اینجا هیچ کس نمی کند  (نه اینکه تنها برای آینده کودک مهاجرت کرده باشم، اما همواره به عنوان یک دلیل محکم می پرد وسط دودلی ها)  ...پس تکلیف این آدم هایی که همه سلول هایت مشابهشان است، که قرار بوده کنار هم وقت بگذرانید و باهم پیر شوید، قرار بوده کنار هم سلولی های پیر باشید، فرزندانتان امید میان سالان باشند چه می شود؟ نکند من نباشم و پیرها نباشند، میان سالان زمانه پیر شوند و جوانان.. همیشه در حسرت کنارشان بودن بمانم.....

اما امروز که بوی عید می آمد می خواستم جواب را، حقیقت را بپیچم در جوراب بوکرده، فرو کنم در حلق آن صدایی که مادام می پرسید ارزشش را داشت، شاید خفه شود. می خواستم حقیقت را اینگونه بگویم؛ یک مهاجر هیچ گاه حتی در اکسترمم خوشحالی به اندازه یک غیر مهاجر خوشحال نخواهد بود، کودک یک مهاجر، به این آسانی ها غیرمهاجر نمی شود. ای کاش آدم ها در کشور خودشان با همسایه شان دعوایشان نمی شد، دیه زنانشان بدون هیچ دلیلی نیمی از دیه جنین مذکرشان نبود، زنان حق طلاق داشتند، مردم اینهمه فضول نبودند، مشکلات اقصادی جان به لبشان نمی کرد، قبض برق یک کابوس نبود، هر روز قرار نبود زنان در جامعه ثابت کنند که کمتر از مردان نمی فهمند که رانندگیشان خوب است که توانایی نیروی متخصص شدن دارند، ای کاش سر کار، رییسشان به تخصصشان نگاه می کرد نه میزان برجستگی سینه و باسنشان، کلاس مردان قدرتمند جامعه، داشتن یک زن کدبانو که در کار خانه و بچه داری به او کمک نمی کردند نبود، برای مردان شستن پشت بچه شان جلوی فامیلشان سرشکستگی نبود، زنان شاغل جامعه دوشیفت کار نمی کردند هم در خانه، هم بیرون از خانه و در زمان طلاق اجرت المثلشان کمتر از زنان خانه دار نمی شد به جرم تمام وقت منزل نبودن! ای کاش زنان برای جراحی جسمشان نیازمند اجازه شوهر و در صورت غیاب شوهر، طایفه شوهر نبودند.
بعد بگویم اگر هنوز هم خفه نشده ای، صدها از این جوراب ها می توانم برایت پر کنم. امروز بوی عید می آید و من عصبانی تر از آنم که جوراب پر کردنم متوقف شود!
* spring break
**crazy socks
***heavy cream

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.