هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

خانه تکانی

یک فامیل عزیزی داریم که خانه اش همیشه برق می زند و یقین دارم هیچگاه محتاج خانه تکانی نمی شود. یک بار رمز تمیزی خانه اش را پرسیدم، گفت: زنده باد دور انداختن. هرچندوقت یک بار نگاهی داخل کمدها می اندازم، هر لباس یا وسیله ای که بیش از یک سال باشد که استفاده اش نکرده ام، اگر سالم است می بخشمش و اگر به درد نخور دور می اندازمش.
بعد آمدم یک نگاهی به زندگی شلوغ و پلوغم انداختم و دیدم چطور بعضی داشته ها را ده سال داشته ام و همین طور شده اند بار روی سرم و بلای جانم و از این خانه به آن خانه حملشان کرده ام و آنجا بود که طبع خسیس و ترسو و آشغال جمع کنم را پیدا کردم. دیدم که مادام ترسیده ام که یک چیزی را دور بریزم و بی آن چیز بمانم. بعد شروع کردم روح شجاعتم را تحسین و تقویت کردن، بعد  دیدم کفش و لباس و وسیله یکساله را که اصلاً نمی توانم دور بریزم و من اینکاره نیستم و یک روزه نمی شود خسیس نشد! این شد که از پنج ساله ها شروع کردم و با اکراه و فشار  دو کیسه یکی برای بخشش و دیگری برای دور ریختن، خرت و پرت جدا کردم. خیلی سخت بود اما نتیجه عجیب پر از آزادی بود و بدون همه آن آشغال ها زنده ماندم که هیچ، به آنها نیاز نداشتم. اصلاً این آزادی خیلی خوش عطر است، آدمیزاد برای استشمام عطرش تا همه جا می رود.
خانه ای که برق می زد و اتاق کودکی که به سرعت تمیز می شد و با نبود اسباب بازی هایی که نقششان تنها پخش شدن وسط اتاق هنگام خالی کردن سبد اسباب بازی ها  بود، دستاورد این جمع آوری جسارت بود!  و چه حس خوبی دارد آن بخشش پایان ماجرا و البته هرگز آنقدر دست و دلباز نشدم که این زمان به یک سال برسد و روی همان دوسال ماندم و به طور قطع خانه فامیل عزیز منظم تر است.
 بعد تصمیم گرفتم خودم را بتکانم و همه آنچه ده ها سال و شاید صدها سال رویم مانده را دور بریزم. این یکی خیلی سخت بود. دور انداختن بخش هایی از روح، آسان نیست، اصلاً گاهی امکان پذیر نیست اما در مسیر رشد لازم است و باز پر از آزادی است.

راستی دقیقاً چند سال است ترس از تنها ماندن را دارم با خود حمل می کنم، مادرم هم حمل می کند، مادر بزرگم هم و به یقین مادر مادربزرگم هم حمل می کرده. آه عمر این بخش شاید به اندازه عمر تمام درخت خانوادگی پشتم بود. چند روزی است می خواهم دور بیندازمش. چند روزی است مادام می گذارمش در کیسه زباله، فردایش پشیمان می شوم در می آورمش!
و بعضی عقایدم چه بیخود بودند! مال دوران خوش جوانی و بی عقلی! اصلاً کدام عقل سلیمی می گوید که عشق بر زندگی حرفه ای برتری دارد؟ عشق؟ کدام عشق؟ آهان هورمون ها.... آنها که عشق نبودند.... چرا آدمیزاد وقتی جوان است عشق و هومون ها را اشتباه می گیرد؟! عشق واقعی تنها در زندگی انسان های عاقلی که تا انتها همه چیز را درست انتخاب می کنند، پیدا می شود. ده سال؟ بیست سال؟ شاید گاهی بیش از اینها کار دارد تا سر و کله اش پیدا شود و وقتی پیدا شد، هرسال قوی تر از سال قبل می شود، قوی تر نشده؟ مردنی شده؟ یک جای کار می لنگد، شک نکنید. جای لنگ را پیدا کردید، هنوز مردنی است؟ احتمالاً خیلی بیش از یک جای کار می لنگد! 
حرفه؟ درست همان است است که در دوران جوانی حرف اول را می زند. همانی که همه آینده رویش و بر اساسش شکل می گیرد. کی گفته تنها برای مردها اینطور است؟ زن و مرد کدام است؟ انسان، انسان است. اولین وظیفه زن مادر شدن است؟ نه.... اولین وظیفه اش نیست، زن پیش از زن بودن،  ابتدا انسان است که باید حقوق انسانی اش را بتواند حفظ  کند، استقلال داشته باشد و حرمت و عزت نفس و برای اینها حرفه اش را می خواهد، تحصیلش را، حقوق اجتماعیش را. بعد می تواند به مادر شدن بیندیشد و البته اگر شرایطش را ندارد، بیجا می کند که یک موجودی را گرفتار می کند.
وای چقدر دور ریختنی دارم. دارم با جوانی فاصله می گیرم. لباس هایی که اینهمه سال پوشیده ام دیگر کهنه و نخنما هستند، همه عقایدی که اینهمه سال استفاده کرده ام هم. همه در کیسه ریسایکلینگ هستند و یک گروهی را ریخته ام در سبد چه کنم، چه کنم.
این سبد چه کنم چه کنم از تمامش پردردسرتر است و شاید همان هایی است که قرار است در چهل و پنج سالگی به آسانی بیندازمشان دور، آنروزها کمی کهنه ترند، گفتم که کهنه تر ها را یک کمی آسانتر دور می ریزم!

بعداً نوشت: فراموش کردم بنویسم، در دنیا یک بحثی مطرح است که خانه داری یک شغل تمام وقت محسوب می شود و باید حقوق و بازنشستگی داشته باشد.

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.