هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

تصمیمات پنج سالانه


وقتی بعد از چند روز خواهش دختری که استامبولی پلو هوس کرده بود، فرصت کردم برایش استامبولی پلو بپزم و به همراه ماست در ظرف ناهارش بریزم، هرگز انتظار نداشتم تا ظرف ناهار دست نخورده باز گردد. ظرف ناهاری که می دانستم دختری چطور برای رسیدن به ساعت ناهار آن روز لحظه شماری کرده بود. از دخترک پرسیدم مگه استامبولی دوست نداشتی هوچهر. دختری جواب داد: چرا خیلی دوست داشتم. گفتم: پس چرا نخوردی؟ گفت: قاشقم افتاد زمین، به میس جنت (مربی اش) گقتم، گفت that's OK,... منم دلم نمی خواستم مریض شم، برای همین غذامو نخوردم.

دخترک آنقدر بزرگ شده که معنای سلامتی را بداند، سختی زندگی دو مهاجر شاغل را درک کند که مریضی کودکشان برایشان یک فاجعه است و کسی ندارند برای مراقبت از کودک. کودکی که از او خواهش کرده بودم مراقب خودش باشد تا مریض نشود. کودکی که یقین دارم آنقدر بالغ شده که سختی روزهای ما را در دورانی که بابت چشمش بستری بود با تمام وجود درک کرد، هرچند که ما تلاش می کردیم، به دور از چشمش به تلفن ها پاسخ دهیم.
 این روزها خاطرات این چنینی زیاد دارم از دخترک و خوشحالم که دختر مهاجرم یاد گرفته تصمیمات صحیح بگیرد با توجه به شرایطش و بی گلایه زندگیش را سامان بدهد و مهاجرت بالغ و توانمندش کرد و یقین دارم اگر در باب ظرف پرش نمی پرسیدم، هرگز گلایه ای نمی شنیدم.

خوشحالم که آن شب های وحشت آور که گمان می کردم اگر بی هوش شوم یا خواب بمانم شاید کودکم تهدید به مرگ شود، به پایان رسید و نوزادم بزرگ شد. خوشحالم که رشته های زندگی وجودش جان گرفته اند و پوست نازکش کمی کلفت تر شده.

هرچند دلم برای همه بوهای نوزادیش و کلمات کودکانه شیرینش تنگ شده.

و البته مگر فردا نیاید. فردا یعنی میس جنت شیرفهم خواهد شد قرار دادن یک کودک پنج ساله در برابر انتخاب میان خوردن غذایی که دوست دارد و مریض نشدن چقدر درد دارد. باید برایش بگویم وقتی به دخترک گفتم برای ناهارش استامبولی گذاشته ام چطور با خوشحالی کیف ناهارش را در آغوش فشرد. باید یادم بماند که لبخند بر لب داشته باشم و با لبخند بگویم:
I can report about these kind of issues!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.