هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

یکی مرا پیدا کند

این روزها من گم شده ام. من درست در خانه خودم گم شده ام. من لای ملحفه های نَشُسته، ماموریت های آقای شیر، کلاس باله هوچهر، کار خودم، آینده و گذشته ای که باید همزمان بسازیم، کف آشپزخانه که به نظافت احتیاج دارد  و مدام صدایم می کند و من نه بی تفاوت که بدون فرصتی برایش از کنارش عبور می کنم، تغییر نحوه زندگی در اینجا و جایی که قبلاً زندگی می کردم، احساس ناامنی که دلایلش نابود شده اند و تن من به حضور دایمش عادت داشت و حالا بهانه اش را می گیرد، احساس غم دائم و لذت نبردن مدام از زندگی و از بین رفتن دلایلش و روحی که نمی داند چطور غمگین نباشد، گم شده ام. من میان هزار راه با هزار چهار راه و کوره راه و بن بست و جاده فرعی درست روی فرش وسط منزلم گم شده ام.
هر روز باید ده ها معادله حل کنم. معادلاتم دست کم درجه سه هستند و برای یک ایکس حداقل به سه جواب می رسانندم. در معادله بعدی برای محاسبه ایگرگ یک معادله درجه ده باید حل کنم و این خاصیت آمریکاست. من باید انتخاب کنم. من باید مطمئن نباشم. من باید به انتخاب هایم اعتماد کنم. من باید گیج بشوم و در آخر درست وسط هال منزلم گم بشوم. من باید به اینکه اگر آن یکی انتخاب را می کردم چه می شد فکر نکنم که اندیشیدن به آن خود یک معادله جدید است که بی جهت سرعت مغزم را برای حل معادلات ضروری و پیچیده زندگیم کاهش می دهد و باز این طبیعت آمریکا و زندگی نه آمریکایی که شاید غیر ایرانی است. زندگی ای که ظرفیت اشتباه کردن دارد اما شاید من آن آدم نباشم که بدانم می توانم خودم را به آسانی در آغوش این سبک زندگی رها کنم. 
من حالا دلم برای تک انتخاب ها تنگ شده؛ برای آن روزها که معادله ایکس درجه یک بود و ایگرگ اصلاً معادله نبود و تنها برابر با یک عدد ثابت بود و می دانستم محکومم به آن عدد ثابت  و مسولیتی ندارم در قبال سرنوشتم. اما حالا پرم از مسوولیت خودم و اطرافیانم که کنارم راه می پیمایند. آن ها هم پرند از مسوولیت من. 
اینجا انگشت اتهام بیکار می شود و جایی نیست تا بسویش نشانه رود که دلایل کافی ندارد  و کودن تر از آن است که بتواند به حل معادله بیندیشد.
یک ماه دیگر کنتور سنم یک شماره دیگر می اندازد و یقین دارم جلینگ صدای کنتورش در مغزم خواهد پیچید تا به یادم بیاورد که هنوز ده ها معادله حل نشده مانده و من گم شده ام.
من در مدرسه جدید با زبان جدید و تکالیف سنگین در عصری فراتر از عصر آموزشگاه قبلی لابلای صفحات تکالیف پرمعادله درسی گم شده ام. 
من ملزمم به حل تمام صفحات تکالیفی که همس و سالانم ده ها سال سرگرم حل و فصلشان بودند و من باید همه را یکجا حل کنم، غذا هم گاه گداری بپزم، گردگیری هم بکنم، دستی به سر روی صورت خسته ام هم بکشم، با هوچهر خواندن و نوشتن فارسی و انگلیسی تمرین کنم. ده ها الزام دیگر را هم به یاد بیاورم و به سرانجام برسانم و در آخر فراموش کنم که گم شده ام و بی توجه به گم شدگی، بدون هراس، از مناظر اطرافم لذت ببرم!

اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.