هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

کابوس ولنتاین

یکی از کارت هایی که هوچهر برای ولنتاین برای دوستانش درست کرد و با خط خودش رویش نوشت


روز ولنتاین فقط یک روز است، مثل همه سیصد و شصت و چهار روز دیگر اما روزی است که همه قرار گذاشتند همزمان به کسانی که دوستشان دارند، یک نشانه ای از دوست داشتنشان نشان دهند.
روز ولنتاین انتظار می رود که روز خاطره انگیز و شادی باشد اما همیشه اینطور نمی شود.
شب قبل از ولنتاین با هوچهر تا دیروقت سرگرم درست کردن کارت ولنتاین برای دوستانش بودیم. بیست و چهار کارت قرمز خریده بودم و دخترک با صبر و حوصله در تمامشان نوشت:

Happy Valentine's Day
        from Houchehr
هر کدام را متفاوت با دیگری نوشت. یکی را افقی، دیگری عمودی، در یکی از دو رنگ به طور متناوب برای نوشتن از طرف هوچهرش استفاده کرد و بیست و چهار کارت شبیه اما متفاوت خلق کرد. منتظر بودم انگشتان کوچکش خسته شوند، خسته شدند اما از کار نایستادند.
فردا صبح پیراهن قرمزش را پوشید و کارت های ولنتاینش را دست گرفت و از هم خداحافطی کردیم و رفت. خودم را دیدم که در عصر روز ولنتاین رفته ام دنبال دخترکم، یک کادو گذاشته ام در دستانش و در آغوشش گرفته ام و می گویم که چقدر دوستش دارم.
عصر آن روز من و آقای شیر ساعت چهار و نیم وقت دکتر داشتیم. آقای شیر گفت هوچهر را چه کنیم، گفتم مدرسه تا شش و نیم باز است، روی جی پی اس چک کرده ام در پیک ترافیک نیم ساعت رانندگی است، من پنج و نیم برمی گردم و دخترک را می گیرم. محل کار من و آقای شیر نزدیک است اما با دو ماشین رفتیم تا اگر کار یکی مان طول کشید، دختر کوچکم منتظر نماند.
پنج و چهل دقیقه با عجله از دکتر خداحافظی کردم و جملات آخر را نشنیدم! سوار ماشین شدم و آدرس مدرسه دخترک را وارد جی پی اس کردم و نوشت چهل و پنج دقیقه. وای بر من.  شش و بیست و پنج دقیقه می رسیدم. یعنی روز ولنتاین هوچهر آخرین فردی بود که مدرسه را ترک می کرد. بغض کردم. همه کودکی هایم آمدند در برابر چشمانم. وارد اتوبانی که کیپ تا کیپ ماشین بود شدم. اتوبانی که به اصطلاح پولی بود و عموماً خلوت. اصلاً این نوع ترافیک بی سابقه بود.
رادیو را روشن کردم. گفت امروز هم مانند تمام ولنتاین های پیشین خیابان ها بر اثر ترافیک بند آمده اند. لایی می کشیدم. اتوبان به اصطلاح پولی و گران، خروجی نداشت اگر هم داشت می ترسیدم خارج شوم و اوضاع خرابتر شود. ساعت جی پی اس، زمان را طولانی تر هم کرد. ساعت شش و سی و پنج دقیقه می رسیدم. یعنی پنج دقیقه پس از تعطیلی مدرسه. تلاش کردم صحبت های مدیر مدرسه را در روز اول به یاد بیاورم؛ همان روز که تور بازدید گذاشته بود. که ده دقیقه اول به ما زنگ می زند و بابت هر پنج دقیقه تاخیر باید یک پولی پرداخت می کردیم و در ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه به آن سازمان که در آن لحظات شوم نامش را به یاد نمی آوردم زنگ می زدند تا بیایند و کودک را ببرند.
باز هم لایی کشیدم، از این لاین به آن لاین می رفتم. گریه می کردم. شش و ربع بود و می دانستم اگر با دوستم که در نزدیکی مدرسه بود هم تماس می گرفتم بی فایده بود و در آن اوضاع زودتر از من نمی رسید.
تمام مسیرها را یک دستی روی جی پی اس امتحان کردم. یکی از مسیرها سه دقیقه کمتر نشان می داد، همان سه دقیقه غنیمت بود. خودم را به خروجی رساندم. پیچیدم. خیابان دوطرفه بود. دیوانه وار می راندم. چراغ اول سبز بود و من به سلامت گذشتم. چراغ دوم را هم گذراندم.
خیابان مدرسه نزدیک بود. ساعت شش و بیست و پنج دقیقه. با مدرسه تماس گرفتم. کسی جواب نداد. نام آن سازمان کذایی را به یاد نمی آوردم. من فرزندم را می خواستم. با صدای بلند گریه می کردم. چراغ یک بار سبز شد و با سبز شدن آتی اش من از بند رسته بودم. اما سبز شدنی در کار نبود. 
دستم را روی بوق گذاشتم. گریه می کردم و روی فرمان می کوبیم. ده دقیقه پشت چراغ بودیم و به ظاهر فریادرسی نبود. مابقی رانندگان هم دستشان را روی بوق گذاشتند. چرا ردیف وسط بودم؟ شش و سی و پنج دقیقه. مدرسه جواب نمی داد. کسی به من زنگ نمی زد. یعنی کودکم را می بردند؟ لعنت به تو مهاجرت... مرگ بر تو آمریکا... تلفن های آقای شیر را ریجکت می کردم.... با صدای بلند گریه می کردم... بوق می زدم.... ماشین های سمت راست بالاخره پیچیدند به راست تا خودشان را از شر چراغی که ظاهراً خراب شده بود نجات بدهند و ماشین های کنارم به که من متناوباً بوق می زدم راه دادند.

 پیچیدم. دور برگردان را دور زدم. از چراغ قرمز گذشتم. همه برایم بوق می زدند و من دیوانه وار می راندم. شش و چهل و هفت دقیقه زنی نمیه دیوانه وارد حیاط مدرسه شد، ماشین را میان زمین و هوا رها کرد و به سمت درب شیشه ای مدرسه دوید. دری که یک کودک با لباس قرمز  خود را به شیشه اش چسبانده بود، بیرون را نگاه می کرد و انتظار می کشید و قرمزی لباسش و انتظار اندامش حتی در آن تاریکی شب پیدا بود. 
هنوز نبرده بودنش. در آغوشش گرفتم. روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم. خانم مراقب گفت با من بارها تماس گرفته اما تماس ها فیل شده اند. وای بر من. اینجا آمریکا بود و نمی دانم چرا ما یک زمانی به موبایل های ایران فحش می دادیم! آمد پیشم نشست و گفت :
it's OK. sometimes happens

هوا کاملاً تاریک شده بود. کودکم هدایای ولنتاینش در دستانش بود. کاپشنش هم کنارش. نمی دانم چقدر انتظار کشیده بود. نمی خواستم به یاد بیاورم که حتماً با خودش اندیشیده بود که دیگر به دنبالش نخواهیم آمد.
دلم می خواست در صندلی نمی بستمش. می خواستم تا رسیدن به خانه در آغوش بگیرمش. 
روبروی داروخانه ایستادم. از هوچهر خواهش کردم روبروی عروسک ها بایستد و هرچندتا که دلش خواست انتخاب کند تا بداند چقدر دوستش دارم. تنها یک کوچکش را برداشت و گفت: همین یکی بسه.
راه خانه را پیدا نمی کردم. استخوان هایم درد می کردند و مغزم مختل شده بود و برای پیدا کردن مسیر هر روزه ام جی پی اس را روشن کردم!
وقتی رسیدیم با آقای شیر حرف نزدم. گفتم باید بخوابم.  به هوچهر شام بده. خسته تر از آن بودم که دسته گل زیبایش را ببینم و به بوی غذایی که پخته بود توجه کنم. هدیه ای هم که برایش خریده بودم در ماشین بود. پیش از پیاده شدن گذاشتمش روی صندلی آقای شیرتا فردا صبح بیابدش. من آن شب ولنتاین نمی خواستم.  
قبل از آنکه در تخت بیهوش شوم، دخترک را در آغوش گرفتم و گفتم: مادر من خیلی حالم بده. پدر که کاراتو کرد می تونی بیای توی بغل من بخوابی امشب.
 دخترک غذا نخورد و این همان روزی بود که ظرف استامبولی اش هم دست ناخورده بازگشته بود. خودش را چپاند در آغوشم و با خجالت پرشید: مادر چرا گریه کردی؟ بعد متناوباً دستانش را دور چشمانم کشید. 
گفتم: شما چه حسی داشتی که من دیر اومدم؟ 
سکوت کرد.
من: ناراحت بودی؟
هوچهر: بله
من: خب برا همین گریه کردم
هوچهر: باشه اما دیگه گریه نمی کنی؟
من: شما دیگه ناراحت نیستی؟
هوچهر: نه
من: پس منم دیگه گریه نمی کنم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.