هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

چاله زندگی

هر روز تنها همان کنار می ایستادم، منتظر سرویسم. اغلب دیر می رسید و من باید خانمی کنار می گذاشتم و تا دم در گیت خروجی می دویدم؛ منی که چهارده ـ پانزده ساله بودم و هاله ای از شرم، روح و جانم را تسخیر کرده بود. باید در برابر دیدگان آن هشت، نه پسر هیجده ساله دبیرستانی که آنان نیز منتظر سرویس مدرسه شان بودند، می دویدم و اندام تازه بالغ گشته ام را که نمی دانم چرا از حضورشان شرمگین بودم به لرزه می انداختم. وقتی داخل مینی بوس درب و داغان با راننده چندش آورش که تمام اندامم را هنگام بالا رفتن از پلکان ماشینش، اسکن می کرد، می نشستم، دقایقی بس سهمگین بر من می گذشت تا قلب متلاطمم ریتم سابقش را بیابد؛ قلبی که هم دویدن بر او تحمیل شده بود، هم شرم نوجوانی، هم چشمان مردانه ای که با نگاه هرزه شان به آسانی برهنه ات می کردند و هم خشمی بی انتها و ناشناخته. آن روزها تازه پا به دنیای مؤنثان بالغ گذاشته بودم و هنوز سال ها نگاه هرزه در رزومه زنانه ام به ثبت نرسیده بود تا بدانم این خشم از کجا نشأت می گیرد و سال های عمرم را چطور به چالش خواهد کشید.

امتحان ثلث سوم جغرافی، همانی بود که دغدغه آن روزم بود. باز هم راننده هرزه دیر کرده بود. برای آنکه بی سرویس نمانم یا در برابر دیدگان آن چند پسر چهارم دبیرستانی ـ همان ها که یک بار ناغافل یکی از بستگان درجه سه را میانشان دیده بودم و خون به گونه هایم دوانده بود ـ شروع به دویدن نکنم، باید به سمت گیت خروجی منازل سازمانی می شتافتم.

همیشه در حاشیه می ایستادم، جایی که حتی از چرخش ناگهانی چشمان آن پسران هیجده ساله در امان بود و اگر سرویس به همان نقطه توافق رجوع می کرد، در همان حاشیه و بی هیچ تلاطمی سوار سرویسم می شدم و روزهایی که راننده بی چشم و رو خواب می ماند، باید بر شرم چهارده ساله ام غالب می شدم و از کنار مذکران جوان پیاده رد می شدم و این خود پدیده ای بود بس سهمگین برای من با کوله باری از تربیت دختر ایرانی شایسته آن روزها که حتی از به چشم رسیدن طبیعت و جسم سالمش به واسطه دیگران شرمسار بود!

باری، کتاب جغرافی را گشودم تا چشم بدوزم بر گندم و جو که محصول فلان استان بود و استپ که پوشش گیاهی جای دیگر ـ که بیزار بودم از آن سربه زیری پسندیده و خجالت زده بودم از سر افراشته هنگام عبورـ و درحال مطالعه سطور کتاب، از کنار آن پیک* موج سینوسی ضربان قلبم عبور کنم!

آنقدر سربه زیر و سر در کتاب بودم که چاله بزرگ درگردی را که خدمتگزاران شهرداری زحمت کشیده بودند و درش را برداشته بودند، ندیدم؛ چاله ای که درست روبروی آن پیک سینوسی بود و چاله ای که به اندازه کف پا تا گوی رانم عمیق بود! صدای دیگری که با ضربان قلبم هم فرکانس شده بود، رزونانس داشت و دیگر قلب یارای تپیدن نداشت و برای این حجم تپیدن طراحی نشده بود. گویی صدای قهقهه هم فرکانس با قلبم همانی بود که می خواست، قلبم را به ایستادن برای ابد وادارد.

در برابر دیدگان نمی دانم چند مرد جوان، پایم را که با لجن های ته گودال شستشو داده شده بود، بیرون کشیدم. سرویس به درب خروجی رسیده بود. امتحان داشتم، فرصتی برای جاماندن از سرویس و گریستن در آغوش پدر نبود. لنگ لنگان، با رانی که از ابتدا تا انتهایش زخم شده بود، از موج خنده دور شدم و تا جایی که پایم یاری می کرد، برای دویدن تلاش کردم. وارد سرویس شدم و دیگر شاگردان اعلام کردند بوی لجن سرویس را برداشته و من کفشم را نشان دادم و اما هیچ از آن قلب پرتپش و ران لهیده و آنچه بر من گذشته بود، نگفتم .

امتحان جغرافیا سیزده گرفتم. معلم ها می گفتند، اغلب شاگردان فرزانگان بر همین روالند. ریاضی و فیزیک و شیمی بیست می گیرند و به محفوظات وقعی نمی دهند و هیچ کس به قلب برتپشی که برای دارنده اش می گریست و می تپید و به صاحبش با ران دردناک یارای نشستن روی صندلی و پاسخ دادن به سؤالات را نمی داد مظنون نشد. مادرم هم می گفت من هیچ وقت درست درس نمی خوانم.

بعدها دانستم آن چاله بزرگ، یک از همان چاله های زندگی بوده است؛ همان ها که نمی شناسیشان. خارج می شوی تا بعدها بروی و به آسانی در چاه زندگی بیفتی؛ همان ها که وقتی چشم و گوشت را می بندند به آسانی در آن سقوط می کنی و چون دست و پایت را هم با ریسمان محکمی با نام مستعار شرم و حیا و بعد در بزرگسالی با نام مستعار دیگر آبروداری بر بدنت چسبانده اند هرگز یارای بیرون خزیدن نخواهی داشت.


*peak



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.