هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

فریاد کودکانه اش در پاکت شیرکاکائو موج می اندازد و به گوشم می رسد

نشسته بود در آغوشم. با شرمی کودکانه و پاک که با لبخندی دلنشین آذین بندی شده بود، نگاهم کرد و گفت: مادر! امروز تو مهدکودک باهات حرف زدم.
پرسیدم: با من؟! چه جوری؟
پاسخ داد: با شیرکاکائوم. شیرکاکائوم موبایلم بود (یعنی جعبه دویست سی سی شیرکاکائو را موبایل فرض کرده بود، یقیناً در حالیکه شیرکاکائو را چسبانده بود به گوشش، راه رفته بود و سخن گفته بود؛ همانگونه که رفتارم را بی ذره ای کم و کاست تقلید می کند).
ادامه دادم: بهم چی گفتی؟

شیار لب هایش که آن زیباترین لبخندش را به نمایش گذاشته بود، بازتر شد، شرم کودکانه اش غالب تر شد، صورتش را در چین و شکن پیراهنم پنهان کرد و گفت: گفتم مادر بیا پیشم.

یکدیگر را به آغوش کشیدیم و ناگفته تکلیف فردایمان را معلوم کردیم.

فردا، کنار هم بودیم. مرخص از همه چیز و همه جا. مرخص از هر روزمرگی و هر درگیری در زندگی که بی شک کم اهمیت تر بودند از باهم بودنمان. در خانه. با هم بازی کردیم. خندیدیم. رقصیدیم.

و دخترک شادمان پرسید: مادر امروز مهدکودک تعطیله؟ و من پاسخ دادم: نه بازه اما یادته دیروز بهم زنگ زدی گفتی بیام پیشت؟ امروز موندم پیشت.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.