هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

هوچهر مادر، مادر هوچهر

نمی دانم چه شد که از دخترک خواستم مادر باشد و من هوچهر باشم. اما به مذاق هوچهر خوش آمد و به مذاق من هم. از آن پس هر روز می گوید: مادر بیا اسمامونو عوض کنیم و برای لحظاتی از این بازی مشترک مست می شویم.


اولین مرتبه که هوچهر شدم برایم لذتبخش ترینش بود که می خواهم خاطره اش را به دفتر خاطراتم سنجاق کنم.

من: هوچهر، من هوچهر بشم شما مادر باشی؟
هوچهر کمی فکر کرد و پاسخی نداد.
من ادامه دادم...........مادر بیا منو بغل کن. دوستت دارم مادر.

لبخندی زد و به سرعت مادری کردن آغاز کرد.

آمد و مرا در آغوش گرفت.

من: مادر...... برو ظرفارو بشور، شما مادری دیگه.
هوچهر: نمی خوام دخترم. بیا با هم خمیر بازی کنیم!
من: اِ اِ اِ ! مگه شما مادر نیستی، ظرفا چی میشن؟
هوچهر: نمی خوام ظرف بشورم. اول می خوام خمیر بازی کنم! دخترم بیا با هم خمیربازی کنیم.
من: مادر...برام غذا درست می کنی؟
هوچهر: آره دخترم.
من: برام چی درست می کنی؟
هوچهر: فرنی.......... نون تست.....ماکارونی..... (غذاهای مورد علاقه اش هستند اینها)
من: مادر همرو باهم برام درست می کنی؟
هوچهر: آره دخترم.
من: مادر خوابم میاد. شیر بنفشه و سارا رو می خوام.

دخترک به سرعت به سمت اتاق ها دوید و در راه پرسید: دخترم فکر کن ببین شیر بنفشه و سارا رو کجا انداختی (همان جمله ای که من می پرسم).الآن برات میارمشون.

می خواست شیشه شیرش را به زور بچپاند توی دهانم. دلم ذره ای خساست می خواست که شیشه اش را در آن لحظات دریغ کند اما چه حیف. گوش های سارا را هم می کشید روی بینی ام تا به اصطلاح نئشگی با گوش های سارا را به من آموزش دهد!

بعد گفتم: داباد بیا پیش من.
هوچهرک سریع با قهر گفت: نه داباد دوست منه.
گفتم: خب من هوچهرم، شما مادر. پس داباد دوست خودمه.
با بغض گفت: نه دوست منه.

دیگر بیشتر وارد حریم خصوصی اش نشدم. کوتاه آمدم و گفتم، باشه داباد دوست خودت. پس دوست من کیه؟ چند دوست خیالی و چند عروسک را برای دوستی به من بخشید.


بازی لذتبخشی بود.
برای لحظاتی شاگردش شدم و در مکتبش آموختم.

ابتدا با این بازی وارد دنیای خیالش شدم. دخترک دو سال و هشت ماهه ام که هنوز نمی داند حیطه آرزوهایش کجاست و نمی تواند بگوید: من آرزو دارم............ مادر ایده آلش را به من شناساند.

ابتدا به یادم آورد که اول باید خمیر بازی کرد و بعد ظرف ها را شست و به یاد نمی آوردم که بالعکس بوده باشد. همیشه دخترم باید صبر می کرد تا کوه بی اتنهای کارهایم به پایان برسد و مادر بیاید برای بازی و گاهی ناامید به خواب می رفت. یادم آمد که چگونه گاهی بی طاقتی کودکانه اش را ندید گرفته بودم.

و بعد هربار که زمان خواب فرا می رسید و شیر بنفشه و سارا می خواست، اغلب می گفتم: برو شیشه و ساراتو بیار. او هم پاسخ می داد: خودت برو بیار و من هم می آوردم. اما هوچهرک بی حرف به سرعت برای یافتن شیشه دوید. تصمیم گرفته بود آیینه رفتارم باشد بی زنگارهای رویش!

بعد هم احدی حق استفاده از سارا و شیر بنفشه را ندارد. دانستم که برایش بسیار عزیزم که سارا را نهاده است در آغوشم و احساس رضایت دلچسبی بر وجودم مستولی شد.

و در آخر هم دانستم که داباد ناموس حساب می شود و شوخی ناموسی ممنوع است!


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.