هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

هورمون ها بایستید! می خواهم پیاده شوم.

از کوچه پس کوچه های منتهی به خیابان ولیعصر از مقابل یک لوازم التحریر فروشی عبور کردم. مانند تمام مواقع دیگر، تنها به این اندیشیدم که چه چیز می توانستم برای دخترک بخرم. خوب فکر کردم. مداد شمعی هایش را شکسته بود. قیچی کوچک هم نداشت. چسب ماتیکی و مایع هم که برای کلاس بازی باید می خریدم. وارد مغازه شدم. پاستل چیکی چیکی خواستم. دوازده رنگ نداشت و تنها بیست و چهار رنگش موجود بود با بهای دوبرابر آنچه می خواستم. با اشتیاق گفتم ایرادی ندارد. چسب ها را هم برداشتم از مارک مرغوب. یک دفتر نقاشی هم. راستی هوچهرکم عاشق آبرنگ بود. یک پلیکانش را هم برداشتم و با اشتیاق ده هزار تومان تقدیمش کردم.

چشمانم می سوخت. چهار ماه قبل عمل لازک انجام داده بودم. در آخرین قرار با پزشکم که تقریباً سه هفته قبل بود، به دلیل بیماری هوچهر حاضر نشده بودم. قطره های چشمیم تمام شده بودند. اورژانس بیمارستان یک قطره پیشنهاد داده بود که تا رسیدن نوبت بعدی ملاقات پزشکم استفاده کنم. از زمانی که با اورژانس تماس گرفته بودم، سه روز می گذشت و هنوز قطره را تهیه نکرده بودم.

به میدان ونک رسیدم. در میدان منتظر آقای شیر بودم. گفت در ترافیک اطراف میدان مانده است و نزدیک شهر کتاب است. گفتم برو و فلان کتاب را برای دخترک بخر! بهای کتاب را نمی دانستم اما آن را بین ده تا بیست هزار تومان تخمین می زدم.

رفتم سراغ داروخانه دور میدان. نام قطره را گفتم و با کمال ناباوری قطره نایاب را داشت. قیمتش را پرسیدم. گفت: هفت هزار تومان. گفتم از دیگر داروخانه شش هزار تومان خریده ام. آمدم بیرون با دست خالی. به فاصله میان خود با داروخانه با قطره شش هزار تومانی اندیشیدم و اینکه کی بتوانم بروم سراغش!

کنار میدان چشم انتظار آقای شیر ایستادم. باز هم سوزش.

سوار شدم. آقای شیر گفت فضایی برای ایستادن وجود نداشته. گفتم برگردیم، منتظر بمان من می روم برای خرید از شهر کتاب.

از کنار داروخانه دیگری عبور کردیم. نیم نگاهی انداختم........بعد......... بعد می خرم. شهرکتاب .تنها به شهرکتاب و کتاب پازل فکر می کردم.

کتاب مورد نظر موجود نبود که اگر بود باز هم با اشتیاق هرآنچه طلب می کردند می پرداختم. باید به سرعت خود را به مهد می رساندیم. دخترک منتظرمان بود........بعد..............بعد قطره را خواهم خرید.

با نوای موسیقی، کمی هوچهر کمرنگ شده بود و من وجودم از محو بودن به کمی شفافیت رسیده بود و به سوزش چشمانم می اندیشیدم. به هزار تومان. به همه آنچه همواره با عشق می ریختم به پای دخترم و به آن حداقل ها که دریغ می کردم از وجودم. به هزار تومانی که از خرج کردنش اکراه داشتم و به چهار هزار تومانی که اضافه بر سازمان تنها برای یک جعبه پاستل با عشق و رغبت پرداخت کردم؛ جعبه پاستلی که می دانستم، پوست کندگی و نصف شدگی اولین بلایی است که اعضایش بدان گرفتار خواهند شد! و به این مشتی که نمونه ای بود از خروار زندگیم. به همه آن کرور کرور هزار تومان ها که می دادم برای آموزش دخترم و به همه آن هزار تومان ها که حتی برای هزینه های درمانی ام به فرداها واگذار می کردم.

به شش سال تک فرزندی ام اندیشیدم که روزگاری خودخواهی ماندگاری در وجودم حک کرده بود. که خواهرهایم با اعتراض همواره در بابش سخن می گفتند. که برای آنکه کسی خواب نازنینم را از من می گرفت، قشقرق به پا می کردم. که حریم خصوصی ام بزرگ بود. که کسی اجازه دست زدن به لباس ها و کتاب ها و دکوراسیون اتاقم را نداشت.

و بعد در عجب ماندم از آن بلایی که هورمون مادرانه بر سرم آورده بود که با عشق ذره ذره وجودم را هزینه می کردم. که چطور هورمون ها مرا واداشته بودند که آجرهای وجودم را با عشق بیرون بکشم و جابزنم در ساختمان دیگری و هوشیاری را از من ربوده بودند و تا آخرین آجرم را هم جا نمی زدم هرگز دردی هم نمی کشیدم و تنها من می ماندم بدون حضور من.


اینجا هم می توانید کامنت بگذاربد.