هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

home...sweet home

تا به حال نمی دانستم یک کلمه می تواند اینهمه سنگین باشد. مهاجرت را می گویم.
کلمه عجیبی است. انگار وقتی مهاجرت اتفاق افتاد، از آن به بعد روزها روی آن کلمه که در کوله پشتی مهاجر قرار دارد می نشینند و هر روز سنگین ترش می کنند. 
این طور می شود که کهنه مهاجرها سنگین تر وغمگین تر از تازه مهاجرها هستند. اصلاً به گمانم ابتدا هر روز به خودی خود وزن زیادی ندارند اما وقتی می شوند سال، وقتی می شوند دهه و چند دهه دیگر خیلی سنگینند.

این طور می شود که دلم می خواهد اسمش را بگذارم سفر. اینطور می شود که پیش کسوتان مهاجرت مادام می گویند یک روزی برمی گردند. ترجیح می دهند خود را مسافر فرض کنند و در سفر بمیرند تا مهاجر باشند و روزی یک مهاجر مرده شوند.
به گمانم استخوان های مهاجران پس از مرگ و پودر شدن در خاک جدید محو نمی شوند. رنگ دیگری می مانند که از خاک دیگری بوده اند.
امروز از آن روزهایی است که عجیب دلم می خواهد از سفر برگردم و وقتی رسیدم بگویم:

home....sweet home

پانوشت: انگار قریحه خوب شد! اصلاً مغز من لیاقت سکوت ندارد!



اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.