هوچهر من

Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers

نقاشی بر صفحه سفیدی که قبلاً تصویر دیگری حمل می کرد

پس از سال ها به ایران بازگشته بود. زنی بود پنجاه ساله و به غایت زیبا. حتی در همین پنجاه سالگی دست و پاهای بلورینش خودنمایی می کردند و س*کسی بودند. چشمان سبزش چون دو سنگ درخشان در قرص ماه صورتش می درخشیدند. مادرم می گفت، زیباترین دختر فامیل بوده.

آمده بود منزل ما. سال ها پیش، از همسر نااهلش طلاق گرفته بود. دست آورد ده سال زندگی مشترکش دو فرزند بود و لرزش دست هایش و مشتی قرص آرام بخش که خانواده سهمیه هر شب را در بسته ای جداگانه قرار داده بودند تا شب ها یکی از قلم نیفتد.

یک روز هم برایمان غذا پخت. عجیب خوشمزه بود. می توانستم تصویر روزگار جوانی اش را به آسانی در برابر چشمانم مجسم کنم؛ زنی زیبا، سک* سی، به شدت کدبانو، صبور، متمول و .... .

یک روز به منزل رسیدم. کمی آرایش ملایم این زیبایی را صدچندان کرده بود. لبخند زدم و گفتم که چه زیباتر شده. گویی نخستین بار بود که می شنید زیباست. گفت: راست میگی؟ مرا در آغوش گرفت و بوسید برای همین چند کلمه تحسین.

بهت زده نگاهش می کردم. هیجده سال در منزل پدری تحسین شده بود، ده سال مردی زیبایی اش را نادیده گرفته بود و غرورش را زیر گام های نامهربانش لگد کرده بود. به آسانی باور کرده بود که زیبا نیست.

بعد اندیشیدم به جادوی تاثیر کلام مردان بر همسرانشان. بعد خود را به یاد آوردم.

در کلاس زبان درباره خصوصیت منفی خود گفتم که شنونده خوبی نیستم چراکه آقای شیر پیشتر به من گفته بود. بعد در یک بحث گروهی کسی به آن فرد با کلام مخالف اجازه صحبت نمی داد. همگان را به آرامش دعوت کردم. گفتم بگذارید کلامش را به پایان برساند. تا انتها سخنش را شنیدم، بعد پاسخش را دادم. قانع شد.شخصی که توصیفم را از خودم در جلسات پیشین فراموش نکرده بود، گفت بهتر از مابقی گوش می سپارم چرا اینگونه درباره خود می اندیشم، مابقی هم سخنانش را تایید کردند. من هم بهت زده نگاه کردم. من هم دلم خواست گوینده این جمله را در آغوش بفشارم.

بعد آمدم بیرون گود زندگی خود ایستادم تا بی رحمانه خود را مورد نقد و بررسی قرار دهم تا بدانم دقیقاً کجا ایستاده ام.

..............

حال، خود را واضح تر می دیدم؛ همسر عاشقی بودم که صفحه رویین زندگی را پاک کرده، پاک کن به دست دارد می رود لایه های پایین تر، تلاش می کند باورهایش را از آنچه هست و آنچه می خواهد باشد را نیز بزداید.

آن زن زیبا را هم دیدم. بسیاری همسنگران دیگر هم آمدند کنارمان ایستادند. عشق را دیدم. زنان عاشق را دیدم که چطور آسیب پذیر می شوند در برابر آن کس که دوستش می دارند. چطور تصویر خود را به آسانی پاک می کنند و تبدیل می شوند به آن لوح سفید و بی خط و به معشوق اجازه می دهند تا هرآنچه می پسندد بر آن ترسیم کند.


پاک کنم را تکه تکه کردم. حال به گمانم معشوق دلچسب تری بودم.


اینجا هم می توانید کامنت بگذارید.